عکسهای رهبری


بربلندای خدمت
در دل شبهای مشهد، گاهی نسیمی میوزد که دل را بیاختیار به سمت گنبد طلایی میکشاند؛ نسیمی که بوی طلب شدن میدهد.
آدمی گاه در ازدحام روزمرگیها، ناگهان احساس میکند صدایی از حرم آمده، بیکلام اما پر از دعوت. آنگاه، خود را در لباس خادمی میبیند؛ دستی بر غبار ضریح، دلی در آستانهی اشک.
سالها میگذرد.
خادمی حرم، میشود خادمی خلق. منصبها میآیند، مسئولیتها سنگینتر میشوند، اما دل هنوز همان دلِ خادم است.
تا آنکه روزی، نامش در میان نامهای بزرگ میدرخشد؛ رییسجمهور میشود، نه برای فخر، که برای خدمت.
و در نهایت، مأموریت زمینیاش با شهادت پایان میگیرد و آرام میگیرد در جوار همان امامی که روزی او را طلبیده بود.
این است نگاه اهل بیت(ع).
نگاهی که انسان را از غبار کفش زائران،
تا بلندای خدمت به امت، و از خاک تا افلاک میبرد.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

صدای زخمی حقیقت
در آسمانی که باید مأمن پرندگان باشد، موشکی با چهرهای عبوس و پرچمهایی بر دوش، به سوی حقایقی از دنیای مردم غزه در پرواز است.
اینجا، واژهها پیش از آنکه بر زبان جاری شوند در نطفه خفه میشوند؛ میکروفونها خاموش نمیشوند، اما صدایشان در هیاهوی انفجار گم میشود. کودک، با زخمهایی که از سنش بزرگترند، ایستاده؛ نه برای بازی، بلکه برای شهادت دادن به جهانی که عدالت را در دود و آتش گم کرده است.
موشک، نه فقط فلز و باروت، بلکه نماد سکوتی است که از قدرت تغذیه میکند. پرچمهایی که بر آن نقش بستهاند، گویی مهر تأیید بر زخمیاند که بر پیکر حقیقت نشسته. و غزه، این سنگ کوچک در جغرافیای بزرگ، همچنان ایستاده است؛ با کودکانش، با خبرنگارانش، با صدایی که حتی در مرگ، خاموش نمیشود.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

نان و همدلی
در گرمای سوزان مردادماه، با سه کودک خردسال، راهی نانوایی شدم. یکی در آغوشم، دیگری در کنارم، و سومی با گامهایی کوتاه اما استوار، اندکی عقبتر، اما دلیرتر از بسیاری.
آفتاب بیرحمانه میتابید و سایهای نبود که پناهمان دهد. نان در خانه نایاب بود و گرسنگی، بیصدا اما مُصِر، ما را به کوچه کشانده بود.
صف نانوایی، بلند و پرهیاهو، مردانی با پیراهنهای خیس از عرق، در انتظار نوبت ایستاده بودند. من، با چادری که از گرما سنگین شده بود، در میانشان ایستادم. نگاهها، یکی پس از دیگری، بر من نشستند. برخی با تعجب، برخی با سرزنش، و برخی با زخم زبان.
یکی گفت: «در این گرما، کودکان را به خیابان آوردهای؟» دیگری زیر لب زمزمه کرد: «زن را چه به صف نانوایی؟»
من اما، خاموش و صبور، تنها لبخندی بر لب نشاندم. لبخندی نه از سر رضایت بلکه از سر تحمل.
آن روز، همچون دختران حضرت شعیب(ع)، ناگزیر بودم در میدان مردانه گام بردارم. نه از سر اختیار، بلکه از سر اضطرار.
گاه زندگی، انسان را به نقشهایی وامیدارد که در نگاه دیگران نمیگنجد. اجبار، نشانهی ضعف نیست؛ و قضاوت بیدانش، زخمیست بر جان.
بیاییم به جای داوری، همدلی پیشه کنیم؛ چرا که هر رهگذر، داستانی دارد که ما از آن بیخبریم.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

غنچهای در دل تاریکی
شمعدانیِ پژمرده را به راهپله بردم؛ جایی که آفتاب بیدریغ میتابید.
نور بر جان خشکیدهاش نشست، و غنچهای کوچک، بیصدا شکفت.
شمعدانی غنچه کرد؛
نه فقط از نور،
بلکه از ایمان به فردا.
در آن لحظه، فهمیدم:
در دل تحریم و تنگنا، هنوز نوری هست نوری از جنس ولایت.
رهنمودهای رهبری، چون آفتاب، بر دلهای خسته میتابند و امید را میرویانند.
#به_قلم_خودم
#عکس_تولیدی
✍🏻مریم قپانوری

میان دونفس
در امتداد مرزهای سوختهی تاریخ، دو کودک ایستادهاند. یکی در پناه ژاکتی سبز، خوابیده در آرامشِ پتو، بیخبر از جهانِ بیرون؛ دیگری، با زخمهایی باز، ایستاده بر سنگی که نام «غزه» را فریاد میزند.
دستهای نوزاد، هنوز به دنیا سلام نگفته، مشت شدهاند نه از خشم، که ازغریزهی بقا.
چشمان کودک مجروح، دیگر نمیپرسند چرا؛ فقط میدانند که آسمان، دشمن است.
در یک سو، آغوشیست که وعدهی فردا میدهد؛ در سوی دیگر، موشکیست که فردا را میبلعد و جهان، با بیحسیِ رسانهها، با سکوتِ سیاست، با معاملهی جانها، مینگرد و میگذرد.
اما ما،
ما که هنوز واژه داریم، باید بنویسیم از این دو تصویر نه برای آرشیو، که برای وجدان. تا شاید روزی، دستهای نوزاد، نه برای دفاع، که برای نوازش باز شوند و کودکان، نه بر سنگِ مرگ، که بر خاکِ زندگی قدم بگذارند.
#به_قلم_خودم
#سوژه_هفتگی
✍🏻مریم قپانوری

