عکسهای رهبری


وِردی عظیم در سیاهی شب
چه شبها و روزهایی که از جانم گذشتند و هنوز ردّشان بر استخوانهایم مانده است. روزگاری که نبودش، نبودِ همهچیز بود. من ماندم و تنهایی، من ماندم و سکوتی که دیوارها را به نظاره مینشست. شبها را بیدار میماندم، با چشمانی خسته و دلی بیقرار، در انتظار صدا و نورحضورش و چون میآمد، گویی خورشید از پشت ابرهای سنگینِ اندوه سر برمیکشید و بر دل تاریکم نور میپاشید.
اما پیش از آن، شبهایم پر از اضطراب بود. تبهای بیامان کودکان، گریههای بیپایان، در زدنهای نیمهشب، خاموشیهای ممتد، سرمای استخوانسوز زمستان و گرمای خفهکنندهی تابستان، بارانهایی که سقف خانه را میکوبیدند و ناودانهایی که از برگهای خشک همسایه پر شده بودند و آب را به اتاق بالایی میریختند. شبی که باد، شیشهی خانه را با خشم نشانه گرفت، شبی که صدای جنگ و پدافند، خواب را از چشمانمان ربود، شبی که زمین ششبار لرزید و دلها را لرزاند.
هفت سال تنهایی، هفت سالی که هر روزش به اندازهی یک سال سنگینی میکرد. چه صبری داشتم من! چه کوهی بودم من! شبی را به یاد دارم که کودکانم از تب میسوختند و من با دستانی لرزان، پیشانیشان را لمس میکردم، پرستاری که تا سپیدهدم بیدار ماند. شبی که دخترم دستش شکست و من با دلِ پارهپاره، دردش را در آغوش گرفتم. شبی که نوزاد کولیکیام تا صبح گریست و من با چشمانی بیخواب، در آغوشش تاب میخوردم.
شبی دیگر که عقرب نیشم زد و تب و درد، تنم را لرزاند تا او آمد. شبی که دختر بزرگم، گوشی را برداشت و به همسایه زنگ زد، شاید پناهی، شاید نوری، اما پاسخی نیامد. شبی که مهمانیها بیاو برپا بود و من در میان خندهها، غایب بودم. شبی که بارداری و تهوع، ضعف و فرزندی کوچک، مرا در حصار درد و بیکسی فرو برد.
در همهی آن شبها، تنها تو بودی، ای خدای بیهمتا. تو بودی که در تاریکی دستم را گرفتی، تو بودی که در دل طوفان، پناه من شدی. تو بودی که در سکوت شب، ذکر “وَاللهُ خَیرٌ حافِظاً وَ هُوَ أرحَمُ الرّاحِمین” را در گوش جانم زمزمه کردی. تو بودی که مرا از فروپاشی بازداشتی، که در دلِ شبهای بیپایان، نوری از امید در دلم افروختی.
پس اکنون نیز، ای دستگیر بیپایان، دستم را رها مکن. همچون گذشته، در کنارم بمان. در این راهِ پرسنگلاخ، در این شبهای بیانتها، در این روزهای بیپناهی، تو باش که من باشم. تو باش که فراموش نکنم، حتی در نبودِ همه، تو هستی و همین بودنِ تو، برای ایستادن کافیست.
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
✍🏻مریم قپانوری
ایدهآل
با خودش میگفت چون در سن پایین ازدواج کردهام ایده آلهای زندگیام را نمیدانستم چه هست؟ اصلا چه معیارهای برای ازدواج مهم هست؟ اصلا من آن موقع چون زود ازدواج کردهام اگر عقل الان را داشتم هرگز ازدواج نمیکردم.
این گفتگو و شاید گفتگوهای مشابه این را بارها با گوش خودمان شنیدهایم خانمی که ابراز نارضایتی از وضع موجود میکند؛ همسرش آنچه که او در ذهن داشته یا دارد نیست؟!
همین افکار در جامعه امروز ما موجب شده که از هر دو ازدواج یکی به طلاق منجر شود
چرا ما همیشه به طرف مقابل فکر میکنیم؟! اندکی به خودمان فکر نمیکنیم.
مگر نه اینکه آسیه همسر فرعونی بود که خدای ثروت و تکبر بود و ذی الوتاد، چرا با وجود همهی اینها از او جدا نشد ماند و ایستاد و یکی از چهار زن برتر بهشت شد.
جعده با اینکه زن یک امام بودند؛امامی که عصمت داشته و دارای سجایای اخلاقی، خانوادگی و عرفانی و.. بودند اما این زن به همسر وفادار نماند و او را مسموم و به شهادت رساند.
خدیجه (س)در کنار پیامبر (ص)،که ثروت و مکنت و خانواده آن چنانی نداشت، آنچنان رشد و تعالی مییابد و به درجات معنوی بالا میرسد که خودش از زنان بهشتی و مادر حضرت زهرا (س) است.
مریم دختر عمران همان بانوی پاکدامنی که دامنش به حیا و عفت آراسته بود، او نیز از قدیسهها و زنان برتر بهشتی است.
اینها افسانه نیستند که در آن مناقشه شود، اینها واقعیتی است که ما نمیخواهیم درک کنیم.
اگر دنیا به وفقمان نیست خودمان باید فکر کنیم در کجای تاریخ ایستادهایم. باید خودمان را تغییر بدهیم. این ما هستیم که زندگیمان را میسازیم آخرتمان را در بهشت یا دوزخ بنا مینهیم. ما را در قبر خودمان میخوابانند نه در گور دیگران.
بهتر است با همهی نقش و شرائطی که داریم و خواسته یا ناخواسته پذیرفتهایم خودمان را تربیت کنیم و زمینهی تغییر یا تربیت دیگران را از تغییر در خودمان ایجاد کنیم.
#نقد
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
✍🏻مریم قپانوری
فاطمهای دیگر
هنوز آبی که بر خاک تازهی مزارش ریخته بودیم، در دل زمین فرو نرفته بود که زمزمهها آغاز شد: «پدرت تنهاست، باید فکری به حال تنهاییاش بکنید.» گویی غم از دست دادن مادر، آن ستون بیصدای خانه، هنوز در جانمان جا خوش نکرده بود که بار دیگری بر دوشمان نهاده شد. خانه بیمادر، سکوتش سنگینتر از سنگ، دیوارهایش سردتر از زمستان و ما خواهران و برادران بیپناه در میان رنجهایی بیحاصل برای شفایش و بیپناهتر از همیشه.
یک سال و اندی گذشت. من، در همان خانهی خاموش، هم مادر بودم، هم طلبهی در حال تحصیل و هم معلم. شبها با کتاب و اشک، روزها با مسئولیت و صبر سپری میشد. پیشنهادها میآمدند؛ ازدواج، رفتن و رها کردن وضع موجود. اما چگونه میشد دل کند از خواهران و برادرانی که هنوز بوی آغوش مادر را در خواب میجستند؟
روز موعود رسید. با دلی شکسته و چشمانی خیس، به خانهاش رفتیم. پا بر دل گذاشتیم و یاد مادر را در جانمان زنده نگه داشتیم. او آمد. زنی که باید دوستش میداشتیم، احترامش میکردیم و در ظاهر، او را «مادر» مینامیدیم. اما دل، دل بود. با دستپختهای نیمسوختهاش انس گرفتیم، با همهی کاستیها و کمیها و با تلاشش برای پر کردن جای خالی کسی که جایگزین نداشت.
در آن روزها، کسی به خانهمان نمیآمد. نه از ترس ما، که از ترس دیدن حقیقتی که در چشمانمان موج میزد. شبهای جمعه، بیپدر، به مزار مادر میرفتیم. اشک میریختیم و در دل خود را شماتت میکردیم؛ چرا آنقدر که باید، مراقب دل و حال مادر نبودیم؟ سهم ما از زندگی شد دنیایی پر از حسرت، پر از خاطراتی که دیگر تکرار نمیشدند.
اکنون ایام فاطمیه است. خانهی علی (ع) نیز بیمادر است. من میدانم زینب (س) و برادرانش چه میکشند. بیشتر از همه، دل مولا بیقرار فاطمه (س) است. فاطمهای که با رفتنش تمام دنیا را با خود برد.
مادرم فاطمه، تو که رفتی، آسمان بیستاره شد، ما بیپناه و دلها بیقرار. ای وای از دنیای بعد از تو.
امالبنین آمد. زنی که جای مادر را پر کرد. او، با تمام جان و با تمام ایمان، پسرانش را فدای فرزندان زهرا (س)کرد. حقیقتاً فاطمهای دیگر بود؛ بیکم و کاست، همسر، مادرِ مادران، پناهِ یتیمان و چراغی در شبهای تار خانهی بی مادر.
#به_قلم_خودم
#رها_نویسی
✍🏻مریم قپانوری

خودباوری در لَفافِه
مدتی بود که فضای رسانهها و سیاست، گرفتار تبِ «بگمبگم»هایی از سر هیاهو و تسویه حساب بود،الفاظی که بویی از روشنگری و بصیرت افزایی نمیداد.
کسانی با همین ادبیات، مملکت را به التهاب کشاندند، اعتماد عمومی را فرسودند و بیمحابا برای نظام هزینهتراشی کردند. گویی هر حرفی، بیآنکه جایگاه و زمانش سنجیده شود، باید بر زبان جاری میشد؛ بیتأمل، بیتدبیر، بیملاحظهی مصالح کلان.
اکنون اما، در نقطهای ایستادهایم که وزیر نفت با لبخندی پنهان میگوید: «حیف نمیتوانم عدد فروش نفت را بگویم؛ اگر بگویم، خواهید فهمید که اوضاع بسیار بهتر از گذشته است.» این سکوتِ آمیخته با اشاره، پرسشی بزرگ در دل مردم میکارد: اگر واقعاً صادرات نفت در اوج است، اگر در همین فضای تحریم و مکانیسم ماشه، توانستهایم بر محدودیتها غلبه کنیم، پس چرا این پیروزی را پنهان میکنید؟ چرا عدد را نمیگویید؟ چرا مردم را از واقعیتِ شیرینِ ایستادگیشان بیخبر میگذارید؟
مگر نه آنکه حضرت آقا، امام خامنهای، سالهاست وعده دادهاند که اگر ملت و مسئولان، سر خم نکنند و با توکل بر خدا بایستند، میتوانند بر دنیا قائق آیند؟ مگر نه آنکه ایشان بارها فرمودهاند: «ما میتوانیم»، اگر ایمان، عزم و صبر داشته باشیم؟ پس اگر امروز، نشانهای از تحقق آن وعدهها در دست است، چرا باید در لفافه بماند؟ چرا باید مردم، صاحبان اصلی این مقاومت، از ثمرهی آن بیخبر باشند؟
هر سخن، جایی دارد و هر نکته، مکانی. اما گاهی سکوت به جهت ترس یا مصلحتسنجیهای مبهم میآید و اینجاست که مردم حق دارند بدانند. اگر عدد صادرات نفت، گواهی است بر پیروزیِ سیاستِ مقاومت، پس باید با افتخار گفته شود. باید مردم، با شنیدن آن عدد، احساس کنند که ایستادگیشان بیثمر نبوده، آنها تحریمها را با غیرت و توکل شکستهاند و وعدههای رهبری مسیر تحققیافتهی عزت ملی بودهاند.
حال که دشمن، با جنگ روایتها میکوشد امید را از دلها بزداید، پنهانکاری در روایت پیروزی، خود نوعی باخت است. مردم، سزاوار شنیدن حقیقتاند؛ حقیقتی که اگر شیرین است، باید با آنان قسمت شود و اگر تلخ است، باید با آنان صادقانه در میان گذاشته شود. چرا که این مردم، همانهاییاند که بار سختیها را به دوش کشیدهاند و حالا حق دارند ثمرهی صبرشان را ببینند، بشنوند و باور کنند.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

علم در گفتگو زنده است
از سکوتهای یکسویه در کلاس درس بیزارم. دلم میخواهد فضای تعلیم و تعلّم، مجالی باشد برای گفتوگو، برای اندیشیدن و به چالش کشیدن مفاهیم. کلاسی را دوست دارم که در آن شاگردان و طالبان علم شنوندگان خاموش نباشند، بلکه جویندگان پرشور باشند؛ پرسشگرانی که با هر سؤال، دری تازه به سوی فهم میگشایند. باور دارم که پرسیدن، نه تنها مایهی رشد پرسشگر است، بلکه پاسخدهنده را نیز به تأمل و بازنگری وامیدارد. علم، در گفتوگو زنده میشود، نه در مونولوگهای بیجان.
گاه با خود میاندیشم: اگر در حلقهی درس امام باقر یا امام صادق (ع) نشسته بودم، آیا میتوانستم لحظهای را بیپرسش و بیتأمل بگذرانم؟ آیا میتوانستم شاهد بارش نور باشم و خاموش بمانم؟ نه، من از آن شاگردان میبودم که ثانیهثانیهی آن مجلس را غنیمت میشمردند و با عطش فهم، جانشان را به زلال معرفت میسپردند.
علم را دوست دارم و شاید تنها ولعی که در آن سیری نیست، همین علماندوزی باشد. در زندگیام، بارها حسرت زیستن در کنار عالمان ربانی و شاگردان همهچیزدان ائمه را خوردهام؛ آنان که هم در نجوم دستی داشتند، هم در طب، علوم غریبه و هم در فقه و حکمت. امروز، با گستردگی و پیچیدگی علوم، دیگر کمتر کسی میتواند ادعا کند که علامهی ذوالفنون است؛ هرچند هنوز نامهایی چون علامه حسنزاده آملی و شیخ بهایی، چون ستارگانی در آسمان دانش میدرخشند.
به یاد دارم، هرگاه از استادی پرسشی میپرسیدم، بیآنکه پاسخ دهد، مرا به کتاب و کتابخانه ارجاع میداد. شاید میخواست مرا به تفکر و جستوجو وادارد، شاید نمیخواست آسانجو باشم. اما من باور دارم که پاسخ دادن، اگر با تأمل و دقت همراه باشد، از هر ارجاعی برتر است. مجلس علمی، آنگاه که مباحثهمحور باشد و نه صمٌ بُکم، نه تنها تجسس نیست، بلکه عین علمآموزی است. پرسش، در چنین مجلسی گاهی از دل نیازی عمیق برمیخیزد؛ شاید در پس آن سؤال، تصمیمی مهم نهفته باشد که ما از آن بیخبریم.
علم، در گفتوگو میروید؛ در پرسشهایی که از جان برمیخیزند و پاسخهایی که با صداقت و ژرفاندیشی داده میشوند. من، در این مسیر طالب علمم، عاشق آن مجلسیام که در آن، فهم مشترک زاده میشود؛ مجلسی که در آن، هر پرسش، چراغی است و هر پاسخ، راهی به سوی حقیقت.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
