رهروان عشق

رهروان عشق

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • رهروان عشق

پله پله تا ملاقات خدا

03 آذر 1404 توسط مریم قپانوری

پله‌پله تا ملاقات خدا
سفری در پیش داریم؛ سفری که تنها با صبر و ایستادگی معنا می‌یابد. هر پله یک آزمون است؛ گاهی سنگین چون گذشتن از جان و شهادت، گاهی روشن چون چراغ ایمان. این راه، راهی است که از دل نظام و جمهوری اسلامی می‌گذرد؛ نظامی که خود همچون نردبانی است برای بالا رفتن، برای نزدیک شدن به حقیقتی که روزی ظهور خواهد کرد و ما را تا خدا خواهد برد.

در این مسیر، مادری قدکمان ایستاده است؛ مادری که قامتش خم شد اما هدفش هرگز نشکست. او لحظه‌به‌لحظه پای ولایت ایستاد. چون ستون استوار خانه‌ای که در طوفان‌ها فرو نمی‌ریزد. خمیدگی قامتش خود نشانه‌ای شد از ایثار و پایداری.

او نگذاشت این راه خاموش بماند؛ با اشک‌هایش چراغی روشن کرد، با دعاهایش آسمان را گشود و با صبرش نسل‌ها را به یاد آورد که مسیر خدا تنها با ولایت و ایستادگی زنده می‌ماند. هر گام ما بر این پله‌ها، بر شانه‌های اوست و هر صعود، ادامه‌ی راهی است که او با خون دل و خمیدگی قامتش هموار کرد.

پس پله‌پله، با یاد مادران ایستاده و با پشتیبانی ولایت، تا ملاقات خدا پیش می‌رویم؛ سفری که خود آغاز جاودانگی است.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
#سوژه_هفتگی

17639409281763926868img_20251123_220417_710.jpg

 نظر دهید »

غروب غیرت و طلوع بی حیائی

03 آذر 1404 توسط مریم قپانوری

غروب غیرت،طلوع بی‌حیائی

نزدیک غروب است؛ لحظه‌ای که خورشید بساط نورش را جمع کرده و پشت کوه‌ها پنهان می‌شود. خیابان‌ها مملو از جمعیت است. ماشین‌ها در ترافیک نفس‌گیر و عابران در شتابی بی‌قرار در تردد هستند. ما نیز در میان این سیل بی‌پایان، لحظه‌ای درنگ می‌کنیم.

از برابرمان زنانی می‌گذرند با پوشش‌هایی که نه بوی حیا دارد و نه نشانی از وقار. روسری‌هایی که بر زمین افتاده‌اند، لباس‌هایی که از کت به کراپ رسیده‌اند و مردانی که دست در دستان همسرانشان، چشم و گوش بسته، بی‌خبر از آن‌همه غیرت و مردانگی که روزگاری سرمایه‌ی مرد بودن بود. جاده بند آمده است، اما در دل من چیزی فراتر از ترافیک بند می‌آید؛ خاطره‌ای پرواز می‌کند به سال‌هایی دور، به روزهایی که دختر خردسالم را می‌خواستم از پوشک بگیرم.

بی‌کس و بی‌راهنما، به جستجوی راه‌حل در سایت‌ها و کانال‌ها پناه بردم. نوشته بودند: کنار فرزندتان بنشینید. او را بر صندلی کوچک توالتش بنشانید، برایش شعر بخوانید، آواز سر دهید تا بی‌هراس و بی‌دغدغه کارش را انجام دهد. بارها این نسخه را تکرار کردم، اما هر بار پاسخی جز ناکامی و لجبازی کودکم نصیبم نشد.

تا آن روز که خسته و دلگیر، دخترم را به حال خود گذاشتم. لحظاتی بعد، در سکوتی کودکانه، درِ سرویس بهداشتی بسته شد. او بی‌نیاز از حضور مادر، در خلوت خود کارش را انجام داد و بیرون آمد؛ با همان حیا و پرده‌ای که از کودکی در جانش بی هیچ خواست و اراده‌ای ریشه دارد.

اما خاطره‌ای دیگر؛ روزهایی که برای رسیدن به محل کار، ناگزیر سوار ماشین آژانس می‌شدم. هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم لحظه‌ای را که دست در کیف می‌کردم تا کرایه بدهم و پسر دوساله‌ام با غیرتی کودکانه پول را از دستم می‌گرفت و خودش به راننده می‌داد. آن غیرت، حیا و آن احساس مسئولیت، در وجود کودک موج می‌زد.

اما امروز چه شده است؟ چه بر سر آن حیاها و غیرت‌ها آمده؟ دخترانی که روزگاری برای پایین کشیدن شلوار در خلوت بیت‌الخلا، از نگاه دیگران ابا داشتند، اکنون بی‌پروا در برابر چشم‌ها ظاهر می‌شوند. پسرانی که غیرتشان در حفظ حرمت مادر، خواهر و همسرشان بود، امروز خود را بی‌هیچ پرده‌ای در معرض دید عموم قرار می‌دهند.

آری، تربیت اگر از آغاز بر فطرت دینی و اسلامی بنا شود، زندگی نیز رنگ دین و ایمان می‌گیرد. اما اگر این بنیاد سست باشد، نتیجه چیزی جز بی‌عفتی و بی‌حیایی نخواهد بود.



#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری

1763939778img_20251124_023811_281.jpg

 نظر دهید »

لقمه شیرین مورچه‌ها

30 آبان 1404 توسط مریم قپانوری

لقمه‌ی شیرین مورچه‌ها

صدای خشن و بلند اگزوز، همچون بانگی آشنا، کوچه را پر کرد. بچه‌ها با شوقی کودکانه، پله‌ها را یکی‌یکی دویدند پایین؛ با عجله درِ حیاط را باز کردند و بابا، با گام‌هایی سنگین و رنگ و رویی پریده، وارد شد. چشمانش، خسته و نیمه‌بسته، به خواب التماس می‌کردند تا لحظه‌ای آرامش پیدا کنند.

من جلوتر رفتم، سلامی از جنس مِهر بر زبان آوردم؛ سلامی که شعله‌ای کوچک در دل پدر افروخت. نایلون‌های خرید را از دستانش گرفتم. او لباس‌های روزانه را کنار گذاشت، متکایی برداشت و بر زمین دراز کشید. کنترل تلویزیون را در دست گرفت و بی‌هدف شبکه‌ها را بالا و پایین کرد. من با سینی چای، آرام در کنارش نشستم؛ حضورم را همچون سایه‌ای آرام در کنار خستگی‌اش جا دادم.

کودکان یکی‌یکی آمدند؛ هر کدام با دستان کوچکشان، دست و پای پدر را می‌کشیدند، می‌خواستند او را به ضیافت بازی‌های کودکانه‌شان ببرند. اما پدر، نای برخاستن نداشت. اصرار از کودکان، انکار از پدر. لحظه‌ای بغض در گلویشان پیچید، اما باز هم با سماجت کودکانه، دست و پای او را کشیدند.

این بار من بودم که با خستگی و خواهشی نرم، از او خواستم همراهشان شود. اما باز هم توان برخاستن نبود. لحظه‌ای مکث کردم، به چشمان خسته‌ی بابا نگاه کردم؛ چشمانی که حکایت روزهای سخت و بی‌پایان کار را در خود داشت. با لبخندی نیمه‌پنهان گفتم:
«خب، بلند شو دیگر… این‌ها مثل مورچه اطرافت حلقه زده‌اند؛ لقمه‌ای شیرین پبدا کرده‌اند و می‌خواهند تو را تا درون لانه‌ی شادمانه‌شان ببرند.»

پدر، لبخندی از رضایت بر لب نشاند؛ لبخندی که خستگی را لحظه‌ای کنار زد. آنگاه، جمع کوچک و دونفره‌ی ما را ترک کرد تا به دنیای پرهیاهوی کودکان قدم بگذارد؛ به لانه‌ی مورچه‌ها، جایی که خستگی در برابر شادی کودکانه رنگ می‌باخت.
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری

1763682259img_20251121_031211_667.jpg

 نظر دهید »

لقمه‌ی شیرین مورچه‌ها

29 آبان 1404 توسط مریم قپانوری

لقمه‌ی شیرین مورچه‌ها

صدای خشن و بلند اگزوز، همچون بانگی آشنا، کوچه را پر کرد. بچه‌ها با شوقی کودکانه، پله‌ها را یکی‌یکی دویدند پایین؛ با عجله درِ حیاط را باز کردند و بابا، با گام‌هایی سنگین و رنگ و رویی پریده، وارد شد. چشمانش، خسته و نیمه‌بسته، به خواب التماس می‌کردند تا لحظه‌ای آرامش پیدا کنند.

من جلوتر رفتم، سلامی از جنس مِهر بر زبان آوردم؛ سلامی که شعله‌ای کوچک در دل پدر افروخت. نایلون‌های خرید را از دستانش گرفتم. او لباس‌های روزانه را کنار گذاشت، متکایی برداشت و بر زمین دراز کشید. کنترل تلویزیون را در دست گرفت و بی‌هدف شبکه‌ها را بالا و پایین کرد. من با سینی چای، آرام در کنارش نشستم؛ حضورم را همچون سایه‌ای آرام در کنار خستگی‌اش جا دادم.

کودکان یکی‌یکی آمدند؛ هر کدام با دستان کوچکشان، دست و پای پدر را می‌کشیدند، می‌خواستند او را به ضیافت بازی‌های کودکانه‌شان ببرند. اما پدر، نای برخاستن نداشت. اصرار از کودکان، انکار از پدر. لحظه‌ای بغض در گلویشان پیچید، اما باز هم با سماجت کودکانه، دست و پای او را کشیدند.

این بار من بودم که با خستگی و خواهشی نرم، از او خواستم همراهشان شود. اما باز هم توان برخاستن نبود. لحظه‌ای مکث کردم، به چشمان خسته‌ی بابا نگاه کردم؛ چشمانی که حکایت روزهای سخت و بی‌پایان کار را در خود داشت. با لبخندی نیمه‌پنهان گفتم:
«خب، بلند شو دیگر… این‌ها مثل مورچه اطرافت حلقه زده‌اند؛ لقمه‌ای شیرین پبدا کرده‌اند و می‌خواهند تو را تا درون لانه‌ی شادمانه‌شان ببرند.»

پدر، لبخندی از رضایت بر لب نشاند؛ لبخندی که خستگی را لحظه‌ای کنار زد. آنگاه، جمع کوچک و دونفره‌ی ما را ترک کرد تا به دنیای پرهیاهوی کودکان قدم بگذارد؛ به لانه‌ی مورچه‌ها، جایی که خستگی در برابر شادی کودکانه رنگ می‌باخت.
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری

1763646866img_20251120_171952_327.jpg

 نظر دهید »

شیرینی سه جلد اصول کافی

29 آبان 1404 توسط مریم قپانوری

شیرینی سه‌جلد اصول کافی

اوایل روزهای طلبگی، روزگاری که شور و شوقِ آغاز راه در دل‌ها شعله می‌کشید، ما «بن کتاب» و کارت پارسیان داشتیم. بن کتاب، کارتی الکترونیکی بود که هر ماه یا شاید هر فصل، تنها بیست و پنج هزار تومان در آن شارژ می‌شد؛ مبلغی اندک، اما برای ما دنیایی از معنا و امید بود. هنوز به یاد دارم که آن کارت را در دست می‌فشردم و با شوقی کودکانه به کتاب‌فروشی شهرمان می‌رفتم. روزی که توانستم با همان بیست و پنج تومان، سه جلد از کتاب شریف اصول کافی را بخرم، لحظه‌ای بود که طعم شیرینی‌اش تا امروز در جانم مانده است؛ گویی گنجی بزرگ یافته بودم.

بعضی از همکلاسی‌هایم آن بن را نقد می‌کردند؛ ارزشش برابر یک گرم طلا بود و بسیاری ترجیح می‌دادند آن را به زر بدل کنند یا خرج معاش روزانه کنند. اما من، هر بار که اندک پولی به دستم می‌رسید، بی‌درنگ آن را برای کتاب خریدن خرج می‌کردم. کتاب برایم کالایی مصرفی نبود، دریچه‌ای به جهان‌های تازه بود. سال‌ها گذشت و من همچنان هر چه اندوخته داشتم، به کتاب می‌دادم و با ولع و عشق می‌خواندم.

اکنون، پس از سالیان، با انبوهی از کتاب‌های رنگارنگ و گوناگون سر و کار دارم؛ کتاب‌هایی که هیچ‌گاه قفسه‌ای شایسته و کتابخانه‌ای درخور نصیبشان نشد. آن‌ها در گوشه و کنار خانه پراکنده‌اند، بی‌سامان و بی‌جایگاه، اما هر بار که نگاهشان می‌کنم یا گذری دوباره بر صفحاتشان دارم، روحی تازه در جانم دمیده می‌شود. این کتاب‌ها برای من یادگار روزهای شور، رنج، امید و شاهدان خاموشی‌اند که مسیر طلبگی و زندگی‌ام را روایت می‌کنند.
#به_قلم_خودم
#سوژه_هفتگی
✍🏻مریم قپانوری

17636313891763378770img_20251117_140928_882.jpg

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 49
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

موضوعات

  • همه
  • احکام نو پدید
  • اخبار
  • به سوی ظهور
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • حجاب و عفاف
  • درباره مدیر
  • دفاع مقدس
  • دلنوشته ها
  • دینی
  • دینی،سیاسی
  • دینی،مذهبی،سیاسی
  • روز مادر
  • سواد رسانه ای
  • سیاسی
  • سیاسی
  • سیاسی،دینی
  • عکس نوشته
  • عکس نوشته ها
  • مذهبی،دینی
  • نسیم خدا
  • نوروز 96

آیتم ها

  • چگونه با فرزند خوانده خود رفتار کنیم؟
  • نجوای عروس با مادرشوهر
  • باران اشک بر زمین بی‌تاب
  • رنج کشیده، به یاد مادران آسمانی
  • زیر نور خورشید
  • راهکارهای حفظ عزت در زندگی مشترک
  • خش‌خش فرصت‌ها
  • غنچه‌های شهادت بر دامان مادر
  • چگونه فرزندانی مسئولیت پذیر تربیت کنیم
  • خش‌خش فرصت‌ها
  • غنچه‌های شهادت بر دامان مادرشهید
  • چگونه به دیدار امام عصر(عج) مشرف شویم؟
  • چگونه معامله‌ای پرسود داشته باشیم؟
  • بی وزنی....
  • چگونه یک مادر و مربی باشیم؟
  • پله پله تا ملاقات خدا
  • غروب غیرت و طلوع بی حیائی
  • لقمه شیرین مورچه‌ها
  • لقمه‌ی شیرین مورچه‌ها
  • شیرینی سه جلد اصول کافی

کاربران آنلاین

  • نورفشان

ساعت

ساعت فلش

کد موس یا ضامن آهو

جستجو

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس