30 بهمن 1395
دلنوشته یک جامانده
خبر آمد که* سردار حسین همدانی* رفت.لحظه ای که خبر به جانم نشست،بیش از آنکه به سردار فکر کنم از جاماندگی خودم حالم گرفت.
سردار که باید می رفت…. سردار که در صراطِ رفتن بود و مگر جز این ،زیبنده سردار بود.
این مائیم که در این هندسه حضور،*حصاری به اندازه عادت هامان* به دور خویش کشیده ایم و سردار سر بِدار ِ، این هندسه را برهم زد و رفت.
سردار ِ سر بِدار حسین همدانی، آن سیمای سفید کرده در آسیاب جهاد،سالهاست که می رفت و ما گمان کردیم در کنارمان است. او بازمانده غافله ای بود که سالارش حاج احمد متوسلیان بود.
گمانم سردار سلیمانی غصه دار است. گمانم اکنون مرغان دشت هوائی شده اندولی شما مرغان وحشی کجا و ما اهلی شدگان در قفس کجا؟
آیا کسی صدای مارا می شنود؟ آیا امیدی برای ما هست؟