قصه اسیری اهل بیت امام حسین(ع)
قصه اسیری اهل بیت امام حسین(ع)
یزید دستور داد اهل بیت امام حسین(ع) را در شام به منزلی ببرند که نه از گرما در امان بود ونه از سرما.
آنجا ماندند تا آنکه صورتهایشان پوست انداخت و در تمام مدت اقامت در آن شهر بر حسین(ع) نوحه میکردند.
سکینه میگوید روز چهارم اقامت در آن مکان، در خواب دیدم:
زنی در هودجی سوار است در حالی که دستانش بر سر قرار داشت،نامش را پرسیدم گفتند: فاطمه دختر محمد(ص) و مادر پدر توست
گفتم: به خدا سوگند به سویش میروم و از رفتاری که با ما کردند آگاهش میکنم.
به سرعت دنبال او رفتم تا به او رسیدم. روبه رویش ایستادم و گریسته و گفتم:
مادرم! به خدا حقمان را انکار کردند.
ای مادر! به خدا جمع ما را پراکندند
ای مادر! به خدا سوگند حرمت ما را مباح شمردند
،ای مادر! به خدا سوگند پدرمان حسین(ع) را کشتند
به من فرمود:دیگر سخنی مگو ای سکینه،که رشته های قلبم را گسستی و جگرم را مجروح کردی،
این پیراهن پدرت(حسین (ع) ) است که از من جدا نخواهد شد تا آنکه خدا را با آن ملاقات کنم
لهوف ص 178
#محرم95
#بیرق_عزاء