ماه پیشونی
به نام خدا بسم الله مشکل گشا بسم الله
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود
دختری بود به نام ماه پیشونی
ماه پیشونی خیلی خوشگل بود… صورت زیبای او مثل قرص قمر می درخشید موهاشو که شونه میکرد اشرفی دونه دونه از موهاش میریخت وقتی ناراحت بود وگریه میکرد از چشماش مرواریدهای دونه دونه میبارید.
بابای ماه پیشونی خار کن بود و هر روز برای به دست آوردن یه لقمه نان به صحرا میرفت و با تیشه نیم تیزش خارها رو از زمین میکند. اون خارهای کنده شده را با هزار زحمت برای فروش به بازار میبرد..
ماه پیشونی بابا و مامانشو خیلی دوست داشت…
یک روزی از روزای گرم تابستان ماه پیشونی زیر سایه درخت نشسته بود و موهای زیباشو شونه میزد که چشم پسر پادشاه به اون افتاد..پسر پادشاه هرروز بعد از ظهر روی پشت بام قدم میزد. پسر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق ماه پیشونی شد..تصمیم گرفت با پدرش برای خواستگاری ماه پیشونی برن…
ماه پیشونی دختر عموئی داشت که هنوز ازدواج نکرده بود.قیافه زشت و وحشتناکی داشت..کسی دوست نداشت به خواستگاریش بره..مادر این دختر زشت خیلی از این قضیه رنج میبرد..وقتی که شنید ماه پیشونی میخواد با پسر پادشاه ازدواج کنه تصمیم گرفت که ماه پیشونی رو بکشه ودر عوض دختر خودش رو به عقد پسر پادشاه در بیاره…
خلاصه جشن ازدواج ماه پیشونی و پسر پادشاه از راه رسید…دختر زیبا روی رو سوار بر اسب سفید مراد کردند….زن عموی و دختر عموی ماه پیشونی همراه او بودند تا اونو به خانه پسر پادشاه ببرند…
زن عمو، ماه پیشونی رو از بیراهه میبرد تا سر فرصت نقشه خودشو عملی کنه…ماه پیشونی به زن عمو گفت: زن عمو جون خیلی تشنمه برام آب بیارین…زن عمو که جنسش شیشه خورده قاطی داشت گفت: باید یک چشمتو بدی تا برای تو یک لیوان آب بیارم.یک چشم ماه پیشونی رو در آورد و یه لیوان آب به ماه پیشونی داد… راه خیلی دور و دراز شده بود…شدت گرما به حدی بود که ماه پیشونی از تشنگی طاقت نیاورد و دوباره از زن عمو خواست که آب براش بیاره… زن عمو دوباره گفت: آب به چِشمِه باید یک چشمتو بدی تا برای تو آب بیارم…چشم دوم ماه پیشونی رو از حدقه در آورد و یک لیوان دیگه بهش آب داد…دخترک بیچاره بدون چشم رو از اسب سفید مراد پائین آوردند و در ناکجا آبادی که معلوم نبود کجای کره جغرافیا بود رهاش کردند…
چشمهای زیبای ماه پیشونی رو زن عمو به جای چشم های دخترش گذاشت …لباس زیبای عروس رو برتن دختر زشت خود پوشاند و سوار بر اسب مراد… تاخت و تاخت و تاخت تا اونو به سمت خونه پادشاه برد..
ماه پیشونی تک و تنها در اون صحرا مونده بود و کسی رو نداشت..تا اینکه فردای آن روز پدر ماه پیشونی که از قضیه دخترش بی اطلاع بود برای کندن خار به صحرا رفت..دختری رو دید که چشمهای زیباش از حدقه بیرون اومده و توانی نداره.دختر رو با خودش به خونه برد…مادر ماه پیشونی که نمیدونست این دخترک کور و نابینا دختر خودشه اونو به حموم (عمومی) برد تا خون آبه های سر و صورت اونو براش بشوره…
در حموم دختری رو دید که چشمهای زیبائی مثل دخترش ماه پیشونی داشت. دنبال خونه دختر رفت و رفت و رفت تا اینکه به خونه پادشاه رسید..درخونه پادشاه خبری از ماه پیشونی نبود…دختری زشت با چشمانی زیبا که تاج ملکه را بر سرش گذاشته بود در اون حوالی قدم میزد…باخودش گفت : پس دختر من ماه پیشونی کجاست؟
پسر پادشاه که عاشق ماه پیشونی بود فهمید این دختری که با چشمان زیبا و صورت زشت اینجا در خونه اون قدم میزنه همان ماه پیشونی نیست..
در به در به دنبال ماه پیشونی بود..همه جا را برای پیدا کردن ماه پیشونی زیر پا زد تا اینکه یه روزی از روزا بالای پشت بام مشغول قدم زدن بود که دختر نابینائی رو در خانه خارکن دید که اشرفی دونه دونه از موهای زیباش میریخت ، وقتی راه میرفت خاک زیر پاش به زر تبدیل میشد..خوب که نگاهش کرد فهمید همون ماه پیشونیه…
اومد در خونه خار کن و داستان دختر نابینا رو پرسید…
ماه پیشونی بیچاره با پادرمیونی پسر پادشاه دوباره چشمهای خودشو بدست آورد .پسر پادشاه زن عمو و دختر زشت رو رو به خاطر ظلمی که در حق ماه پیشونی کرده بودند زندانی کرد..
قصه ما به سر رسید…کلاغه به خونش نرسید..
ماه_پیشونی
قصه_شب_یلدا
امام على عليه السلام:
لِلّهِ دَرُّ الحَسَدِ ما اَعدَلَهُ! بَداَ بِصاحِبِهِ فَقَتلَهُ؛
آفرين بر حسادت! چه عدالت پيشه است! پيش از همه صاحب خود را مى كشد.
(شرح نهج البلاغه، ج1، ص316)
نویسنده: کوثرنهاوند(مهاجر الی الله بِشِهاب قَبَس)