برگهایی که دیگر نمیریزند
برگهایی که دیگر نمیریزند
روزی روزگاری، در گوشهای از حیاط همسایه، درخت گردویی بود با شاخههایی بلند و برگهایی گستاخ. هر پاییز، بیاجازه، برگهایش را میفرستاد مهمانی روی پشتبام ما. ناودان را میبست، آب باران را بند میآورد، و ما با چوب و چماق، درگیرِ برگهای بیدعوت بودیم.
اما با همهی دردسرهایش، آن درخت زنده بود. سایه داشت، خاطره داشت. صدای خشخش برگها، بوی گردوی تازه، وگاهی صدای کلاغی که روی شاخهاش مینشست، انگار بخشی از زندگی بود.
امروز، صدایی آمد شبیه موتور گازیِ پیرمردهای محله. نه از آن صداهایی که نوید سفر بدهد، بلکه صدای ارهای بود که بیرحمانه افتاد به جان تنهی گردو. شاخهها یکییکی فرو ریختند. گردوها هنوز نارس، برگها هنوز سبز. و درخت، بیدفاع، به خاک افتاد.
همسایه گفت: “دیگه داشت دردسر میشد.” و ما فقط نگاه کردیم. به جای خالیاش. به سکوتی که بعد از صدای اره آمد، در دلمان زمزمه کردیم:
“کلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ”
همه چیز میمیرد. حتی درختی که روزی با تکبر، برگهایش را بیپروا میریخت.
اما مرگ، تلنگریست به تکبر، که ای انسان، تو هم چون برگ، روزی خواهی افتاد.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
