حجرهی مکاسب پ،بن بست قمار
حجرهی مکاسب،بن بست قمار
صبحی آرام و دلنشین بود. برای تعمیر لباس فرم دخترم، راهی بازار قدیمی شدم که در گوشه ای از آن، حجرهای کوچک با در چوبی و دیوارهای کاهگلی قرار داشت.
دیوارها، بهگونهای ساده و ابتدایی با نایلون و پونیز پوشانده شده بودند؛ گویی زمان در آن مکان متوقف شده بود و سادگی، هنوز در آن نفس میکشید.
خیاط، پیرمردی مومن صادق بود.او گفت: «امروز که آمدم سرکار، برق قطع بود. کارهای زیادی برایم آوردهاند. دعا کردم تا برق بیاید و همین حالا آمد.»
سپس با لبخندی به صورت دخترم گفت : «دَشتت خوب است، وگرنه قبول نمیکردم.»
او از هر کسی کار نمیپذیرفت و مزدش اندک بود. اما در عوض، در هر کوک لباس، درسی از خداشناسی و رزق حلال نهفته بود. حجرهاش نه تنها محل دوخت و دوز، بلکه مدرسهای بود برای دلهایی که هنوز به اخلاق و ایمان باور داشتند.
ساعتی بعد، گوشه چادرم را بچه ها به سمت قفسههایی مملو از کالاهای رنگارنگ کشاندند. هایپرمارکتی بزرگ و پر نور، در میان این شلوغی قفسه ها و خوراکیهای رنگارنگ، میزی قرار داشت که بر آن تختهنرد و آلات قمار چیده شده بود و گروهی که با هیجان گرد آن جمع شده بودند. با اصرار بچهها از قفسه ها خرید کردیم. در آن مکان، دیگر خبری از دعا و رزق حلال نبود. همهچیز در خدمت سود و سرگرمی بود و احکام کسب و کار، در حاشیهای دورافتاده ایستاده بود.
با این حال، در دل این دوگانگی و تضاد، حقیقتی روشنتر از نور هایپرمارکت برایم جلوهگر شد:
هنوز هستند حجرههایی که در آنها فقه و مکاسب جاریست. هنوز هستند انسانهایی که برق کارشان با دعا وصل میشود، نه با تبلیغ و قمار.
و شاید، امید همینجاست، در حجرهای کوچک، در دعای یک خیاط، در کوکی که با ایمان زده میشود.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
