خداحافظ رفیق
خداحافظ رفیق
در فیلم خداحافظ رفیق، بچههای روستا در میان مزارع گلهای خودرو، گل میچینند؛ گلهایی که تقدیر را مینویسند. دختری با پیراهن قرمز گلدار و چینچین، دستهگل را به دست میگیرد و کنار ریل قطار میایستد. قطار که میرسد، او بیصدا وارد میشود و گل را به یکی از رزمندهها میدهد و آن رزمنده، بیدرنگ، شهید میشود.
دستهگل دختر، انگار مُهر شهادت است؛ نشان انتخابشدگان. رزمندهها، بیتاب به دنبال او میگردند، شاید گل را از دستانش بگیرند، شاید نامشان در دفتر آسمان ثبت شود.
اما در آن سوی روایت، مادری هست که گل در دست ندارد اما بوسهای بر پیشانی پسرش میزند. بوسهای آرام، اما سنگینتر از تمام گلهای دنیا. آن بوسه، همان دستهگل است؛ همان مهر تأیید چرا که از دامن زن، مرد به معراج میرود.مادر، با تربیتش، با اشکهای شبانهاش و با دعاهای بیصدا، پسرش را برای پرواز آماده کرده است.
این مادر، خود رفیق بیکلک است هم همراه است و هم راهبر، هم بدرقهکننده و هم سازندهی راه. مثل همان دختر روستا، بینام و نشان، با دستانی پر از مهر و نگاهی پر از یقین. بوسهاش بر پیشانی پسر، همان دستهگل است؛ همان مُهر شهادت و اتوبوس رزمندهها که از جاده میگذرد، بوسهی مادر، در سکوت به آسمان میرسد. فرشتهای آن را میگیرد و در دفتر اعلی عِلّیین ثبت میکند و مادر، رفیق بیکلک پسر را تا آستانهی معراج میبرد.
#نقد
#به_قلم_خودم
#سوژه_هفتگی

