نجوای حقیقت در سیم مارپیچ
نجوای حقیقت در سیم مارپیچ
آن روزها که تو با سیمهای مارپیچ و کلیدهای چرخان، بر صدر ارتباط نشسته بودی، همه چیز در همان صدای خشدار اتصال خلاصه میشد؛ صدایی که حقیقت را بیپیرایه فریاد میزد؛ گریهها، خندهها، خشمها و ترسها، همه بیادعا، بینقاب، بیفیلتر، جاری بودند در آن موج صدا.
نه خبری از نوشتنهای بیپاسخ بود، نه از در دسترس نبودنهای عمدی، نه لینکهای فریبنده، نه عکس و فیلمهای بیاجازه، نه برنامههای رنگارنگِ بیهویت. تو بودی، ساده، بیریا، بیادعا.
تا آن روز که تلفن همراه آمد و شد «همراه اول»؛ و تو، آرام آرام، از صحنه کنار رفتی. واقعیتها انکار شدند، دنیا بیپروا مجازی شد، گفتگوها نقاب زدند، لمسها شدند لمسِ سردِ شیشه و عاطفهها خلاصه شدند در ایموجیها و استیکرهای بیجان.
عشقها هم مجازی شدند.
به یاد دارم در محلهمان، تنها خانهای که تلفن ثابت داشت، خانهی ما بود. دختر همسایه، نامزد پسرخالهاش، گاهگاهی میآمد و منتظر میماند تا معشوقهاش از تهران زنگ بزند. ما کودک بودیم و چیزی از آن گفتوگوهای عاشقانه نمیفهمیدیم. مادرم درِ اتاق را میبست و ما را به حیاط میفرستاد تا بازی کنیم، تا آن مکالمهی پرشور و نجیب به پایان برسد.
چه حریمی داشت آن روزها!
امروز اما، موبایل با عکسها و فیلمهای بیملاحظهاش، قبح و حرمت بسیاری چیزها را شکسته است.
فناوری، اگر با فرهنگ همراه نباشد، پیشرفتش نیز گمراهکننده است.
#سوژه_هفتگی
#رها_نویسی
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
