آیا داستان کلیسای حافر را شنیده ای؟؟
آیا داستان کلیسای حافر را شنیده ای؟؟
یزید گفت بگو تا بشنوم
نصرانی گفت: میان عمان و چین دریائی است که شش ماه راه فاصله است.میان آن دو هیچ آبادی نیست مگر یک شهر که 80 فرسخ در 80 فرسخ است که روی زمین شهری بزرگتر از آن نیست.از آنجا کافور و یاقوت می آورند.درختانشان عود وعنبر است،این شهر تحت حکومت مسیحیان است و در آن کلیساهای بسیاری وجود دارد که بزرگترین آنها کلیسای حافر است
در محراب آن ظرفی طلائی و کوچک قرار دارد ودر آن سُمی است که میگویند مال الاغی است که عیسی (ع) بر آن سوار میشده. آنها آن ظرف را با طلا و پارچه های قیمتی زینت کرده اند. هرسال بسیاری از مسیحیان می آیند و گرد آن میگردند و آن را می بوسند ودر کنار آن حاجتها و خواسته هایشان را از خدا میطلبند.
این رفتار آنان درباره سُم الاغی است که گمان میکنند الاغی است که حضرت عیسی (ع) بر آن سوار میشده،آن وقت شما فرزند دختر پیامبرتان را می کشید،خدا برکتش را از شما بردارد و دینتان را برشما مبارک نگرداند.
یزید که این سخنان را شنید،گفت: این نصرانی را بکشید که مرا در مملکت خود رسوا نکند!!
نصرانی چون از قصد یزید مطلع شد،گفت: میخواهی مرا بکشی؟؟
گفت: آری
نصرانی گفت: پس بدان که دیشب پیامبرتان را در خواب دیدم که میگفت: ای مرد! تو از اهل بهشت هستی از سخنش شگفت زده شدم!!
اکنون شهادت میدهم که معبودی جز خدای یگانه نیست، محمد (ص) فرستاده اوست.سپس برجست و سر حسین(ع) را برگرفته به سینه چسباند و پیوسته میبوسید تا آنکه او را گرفته و کشتند
لهوف ص 182
#بیرق_عزاء
#محرم95
#اینجا_درالإرشاد_است