رهروان عشق

رهروان عشق

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • رهروان عشق

رمز جاودانگی

07 آبان 1404 توسط مریم قپانوری

رمز جاودانگی

ساعت دل را به وقت زیارت امام هشتم (ع) کوک می‌کنم. هم‌نوا با نوای استاد انصاریان، زیارت خاصه را زمزمه می‌کنم؛ اما دل، پیش‌تر از زبان و تن، پر می‌کشد به صحن انقلاب؛ همان صحن که نزدیک‌ترین راه به ضریح نور است.
راز این نزدیکی را نمی‌دانم، ولی در ذهنم جرقه‌ای می‌زند: مگر نه آن‌که انقلاب، خاصه انقلاب خمینی کبیر (ره)، به ولایت و امامت نزدیک‌تر بود؟ شاید از همین روست که صحن انقلاب، به ضریح مبارک نزدیک‌تر است.

قدم‌هایم تندتر می‌شود. گوشه‌های چادرم را به کمر گره می‌زنم تا در ازدحام جا نماند. از فاصله‌ای نزدیک، ضریح را می‌بینم. پاهایم از شوق، زمین را رها می‌کنند. این منم، در میان موج عاشقان، چسبیده به ضریح.
دل آرام می‌گیرد. حس می‌کنم با لمس ضریح، غبار کهنه از قلبم کنار می‌رود. نفس‌هایم تازه‌تر می‌شود. عطر مشک و عنبر و گلاب، فضا را لبریز کرده‌است.

جمعیت، همچون امواج دریا، لحظه‌ای مرا از ضریح جدا می‌کند. دور می‌شوم از روضه‌ی منوره. یادم می‌آید که حضرت یعقوب (ع) با مالیدن پیراهن یوسف (ع) بینا شد؛ من نیز با لمس ضریح، آرامش را به قلبم بازگرداندم.
در محضر امام بودن، خودِ آرامش است.

بازمی‌گردم به صحن انقلاب، به ایوان طلایی، به سقاخانه. خدا می‌داند آب سقاخانه‌ی اسماعیل طلا، همان شراب طهور بهشتی‌ست. بطری‌ام را پر می‌کنم؛ به خواهرم قول داده‌ام برایش از چشمه‌ی زمزم سقاخانه، آب بیاورم. در بطری را می‌بندم.

آن‌سوی صحن، عروس و دامادی را می‌بینم که دست در دست، رو به نقاره‌خانه ایستاده‌اند. صدای طبل و شیپور، زمینه‌ی دعایشان شده‌است. سمت دیگر، تابوتی در بدرقه‌ی عاشقانه به سوی روضه‌ی منوره روانه است.

آقا جان، امام رضا (ع)!
مدت‌هاست دلم هوای این حال و هوا را کرده.
من زنده‌ام با یاد نخستین بوسه بر ضریح مطهرت و آخرین دعایی که از زیارتنامه‌ات خواندم.
بطلب، به حق جان مادرت.
#نقد
#رها_نویسی
✍🏻مریم قپانوری

17617262583741209.jpg

 نظر دهید »

مددی بی اذن او

06 آبان 1404 توسط مریم قپانوری

مددی بی‌اذن او

در کوچه‌های خاک‌خورده‌ی زندگی، زنی بود با سه کودک و یک دل خسته. نامش را کسی نمی‌پرسید، اما صدای قدم‌هایش هر صبح، شهادت می‌داد که هنوز ایستاده است.
دخترش دستش شکسته بود،آن یکی بی‌تابی می‌کرد و پسرش در کالسکه خواب و بیدار می‌شد. او اما، با یک دست کیف سنگین مدرسه را می‌کشید و با دست دیگر کالسکه را هل می‌داد و با چشم‌هایش خیابان را می‌پایید تا مبادا حادثه‌ای رخ دهد.

همسایه‌ها پرده‌ها را کنار می‌زدند، نگاه می‌کردند، اما هیچ‌کس نگفت: «کمکی لازم داری؟»
او یاد گرفته بود که نباید منتظر باشد.
یاد گرفته بود که تکیه‌گاه‌های ظاهری، در لحظه‌ی سقوط، تنها تماشاگرند.

پدرش همیشه می‌گفت:
«باید دست از زانوی خودت بگیری و بگویی یا علی.»
اکنون، هر بار که دست یاری به سوی کسی دراز می‌کرد و خالی برمی‌گشت، صدای پدر در جانش طنین می‌انداخت.

روزی، همان همسایه‌ای که در سخت‌ترین روزها حتی همراهی نکرده بود، آمد و گفت:
«مادربزرگ بچه‌ام دستش شکسته، شوهرم همراه او بیمارستانه، می‌توانی بچه‌‌ام رو ببری مدرسه؟»
زن، با نگاهی آرام، از روی ایمان سر تکان داد. او می‌دانست که مددی اگر هست، بی‌اذن او نیست.

او یوسف را دیده بود، در زندان، در لحظه‌ای که از غیر خدا یاری خواست و فهمید که نجات، تنها از سوی اوست.
او فهمیده بود که گاهی باید دل ببری از همه، حتی از آن‌هایی که روزی دلخوشی‌ات بودند.

آن روز، وقتی بچه‌ی همسایه را هم به مدرسه برد، زیر لب گفت:
“یا علی” و انگار زمین، برای لحظه‌ای، سبک‌تر شد.
حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ نِعْمَ الْمَوْلى‌ وَ نِعْمَ النَّصیرُ»
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

1761606733img_20251028_024043_956.jpg

 نظر دهید »

باران نذر بر گنبد غریب

04 آبان 1404 توسط مریم قپانوری

باران نذر بر گنبد غریب

یا حضرت زینب، ای صبر مجسم، ای بانوی داغ‌دیده‌ای که در دل آتش، قامتت خم نشد.

ما شیعیانت، اگر گنبدت در ایران بود، اگر بارگاهت در دل مشهد یا قم می‌درخشید، دور تا دورت را با گل‌های نذرشده می‌پوشاندیم. مثل حرم امام رضا، هر صبح با اشک و دعا، رواق‌هایت را می‌روفتیم، شب‌ها با چراغانی و زمزمه‌ی زیارت، کوچه‌ات را روشن می‌کردیم. هر پنجره‌فولادی‌ات را با دست‌های لرزان امید لمس می‌کردیم و هر زائر، با دل شکسته‌اش، از تو صبر می‌آموخت.

اما تو در دمشق مانده‌ای، در دل ناامنی، در میان صدای گلوله و غبار جنگ. گنبدت هنوز ایستاده، اما اطرافت پر از اندوه است. ما دوریم، اما دل‌هایمان هر شب به سوی تو پر می‌کشد. اگر آنجا بودیم، باران اشکمان را بر خاکت می‌ریختیم، رواق‌هایت را گسترش می‌دادیم و با هر قدم، به تو می‌گفتیم: «ما هنوز زنده‌ایم، هنوز عاشقیم، هنوز منتظر صلحیم.»

ای زینب، بانوی استقامت، تو که در شام غربت، چراغ حق را روشن نگه داشتی، به ما بیاموز چگونه در دل تاریکی، نور بمانیم. به ما بیاموز چگونه در میان هیاهوی ظلم، صدای حقیقت باشیم. ما به امید روزی نفس می‌کشیم که سوریه از وجود ظلم و فتنه پاک شود، که گنبدت در آرامش بدرخشد و ما با دسته‌های گل، با نذرهای مادران داغ‌دیده، با اشک‌های دختران عاشق، بارگاهت را گل باران کنیم.

تا آن روز، صبر را از تو می‌آموزیم، و عشق را از نگاهت.
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری

17614837451761471256img_20251025_202205_491.jpg

 نظر دهید »

پرستاری که مادر شد

04 آبان 1404 توسط مریم قپانوری

پرستاری که مادر شد

وارد بخش دیالیز که شدم، بوی آنتی‌سپتیک و صدای آرام دستگاه‌ها مثل گذشته در فضا پیچیده بود. خانم سعیدی، پرستار بخش ویژه، با دقتی مادرانه همه بیماران شیفتِ صبح را به دستگاه‌ها متصل کرده بود. برای لحظه‌ای سرش را روی میز کنار تخت گذاشته بود و بی‌صدا خوابش برده بود. مادرم روی تخت دیالیز نشست و من نیز کنارش نشستم، مثل همیشه، بی‌کلام و پر از دعا و نیایش.

اندکی بعد، صدای گرفته‌ی عمو عیسی، پیرمرد دیالیزی، سکوت را شکست. بیماران شیفت بعد از ظهر آمده بودند و منتظر بودند تا نوبت‌شان برسد. خانم سعیدی با همان آرامش همیشگی، از جایش بلند شد، میان تخت‌ها چرخید، فشار خون گرفت، لبخندی زد و گاه‌گاهی دستی بر شانه‌ی مادرم می‌کشید؛ انگار که درد را با لمسش تسکین می‌داد.

مادرم دو سال در همین بخش دیالیز می‌شد. وقتی آن روز تلخ رسید و مادرم برای همیشه رفت، در مراسم ختم‌اش خانم سعیدی هم آمد. نه فقط به‌عنوان پرستار، بلکه به‌عنوان کسی که هر هفته و هر روز، شاهد درد و صبر مادرم بود. کنار ما نشست، فاتحه خواند و بعد از آن، رابطه‌اش با ما قطع نشد.

هر چند وقت یک‌بار، من و خواهر معلولم را به اتاق پرستاری دعوت می‌کرد. نیم‌ساعتی مهمانش بودیم. برای خواهرم، شیرینی می‌آورد، گاهی بادکنک، گاهی دفترچه‌ای با گل‌های نقاشی‌شده. می‌گفت: «این برای دل مادرتونه، که همیشه دعا می‌کرد برای شکوفه.» و ما می‌دانستیم که این محبت، ادامه‌ی همان مهر مادری‌ست که حالا در قالب پرستاری مهربان، زنده مانده.

سال‌ها گذشت خواهرم اما همچنان با همان معصومیت کودکانه‌اش، چشم‌انتظار دیدار خانم سعیدی بود و او، هر بار با همان گرمی، ما را پذیرا می‌شد. در روزهای تولد شکوفه، پیام تبریک می‌فرستاد. گاهی برایش روسری گل‌دار می‌فرستاد و گاهی کتاب دعا. می‌گفت: «یاد مادرت همیشه با منه. انگار هنوز صدای دعاش توی بخش می‌پیچه.»

خانم سعیدی فقط پرستار نبود. او حافظ خاطره‌ی مادرم بود. کسی که درد را دیده بود، صبر را لمس کرده بود و حالا با مهرش، آن خاطره را زنده نگه می‌داشت. برای ما، او نماد ادامه‌ی محبت بود و برای شکوفه، مثل نوری بود در اتاقی تاریک؛ نوری که هرگز خاموش نشد.

#سوژه_هفتگی
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

17614777581761471257img_20251025_202214_584.jpg

 نظر دهید »

زنبیل کاریابی

03 آبان 1404 توسط مریم قپانوری

زنبیلِ کاریابی

سال‌ها پیش هر بار که خواستم زنبیل کاریابی‌ام را در جایی جز حوزه علمیه بگذارم، حادثه‌ای رخ داد. گاه چون نسیمی آرام، گاه چون طوفانی بی‌خبر، آمد و مرا از آن راه بازگرداند. گویی دستی ناپیدا، مرا از هر مسیر دیگر بازمی‌گرداند به همان راهی که از آغاز برگزیده بودم: راه طلبگی، راه خدمت بی‌نام و نشان، راهی که نه فرش قرمز دارد و نه طنین کف زدن‌ها، اما دل را آرام می‌کند.

به یاد دارم روزی را که با رتبه‌ای درخشان در مقطع ارشد دانشگاه تهران پذیرفته شدم. شوقی در دلم جوانه زد، اما هنوز جوانه نزده، باد حادثه وزیدن گرفت. مادرم، آن فرشته‌ی بی‌ادعا، بیمار شد. دردهایش، آهسته و بی‌صدا، خانه را پر کرد. من ماندم و او، من ماندم و پرستاری از زنی که تمام عمرش را بی‌چشم‌داشت وقف کرده بود. دانشگاه را رها کردم، اما در عوض، در مدرسه‌ای دیگر، در مکتب وفاداری و عشق، در کنار او آموختم که گاه خدمت، در سکوت و اشک معنا می‌یابد و سرانجام، او رفت؛ با تمام مهربانی‌هایش، با تمام مادر بودنش و من ماندم با دلی شکسته و زنبیلی که هنوز خالی بود.

پس از او، دل به قضاوت بستم. آزمون دادم، نمره‌ام خوب بود، اما گفتند: «ما اصلاً جنس زن را نمی‌پذیریم.» این‌بار از سر به ظاهر ناتوانی درها به رویم بسته ماند. زنبیلم را برداشتم و به راهی دیگر رفتم.

در روزگار متأهلی، دو دانشگاه مرا برای مدرسی پذیرفتند. قرار بود به دو استان دور سفر کنم برای مصاحبه. اما کودکانم، آن روزها تب‌دار و بیمار، مرا به خانه خواندند. مادری، این‌بار بر صحنه آمد و زنبیل کاریابی‌ام، باز هم بر زمین ماند.

در آزمون آموزش و پرورش شرکت کردم. این‌بار، با آمدن فرزندی که سایه‌اش بر خانه افتاد و همه چیز را دگرگون کرد، مسیرم باز هم تغییر کرد. گویی تقدیر، هر بار که خواستم از مسیر طلبگی فاصله بگیرم، نشانه‌ای می‌فرستاد، مانعی می‌گذاشت، یا دلیلی می‌آورد که بمانم.

حتی وقتی دوباره در دوره‌ی تربیت قاضی پذیرفته شدم، شرط اقامت دوساله در قم، دور از خانه و فرزندان، من را از رفتن بازداشت. نمی‌توانستم دل از خانه بکنم، از فرزند و تعهدی که بر دوش داشتم.

این‌گونه شد که هر بار زنبیل کاریابی‌ام را در جایی نهادم، خواسته یا ناخواسته، زنبیلم را برداشتند شاید از سر حکمتی پنهان. گویی سهم من در صندلی‌های رسمی و عنوان‌های پرطمطراق نبود بلکه در سکوت حجره‌ها، روشنی چراغ مطالعه‌ی شبانه، دل‌سپردن به کلمات وحی و حکمت و در تربیت دل‌ها و جان‌ها بود.

من، با همه‌ی این رفت‌وآمدها، با همه‌ی درهای بسته و راه‌های نرفته از سر ایمان بر مرام و مسلک طلبگی ماندم؛ ایمان به اینکه گاه، ماندن در مسیر، خود عین حرکت است و گاه، خدمت در گمنامی، از هزار منصب و مقام، شریف‌تر است.

اینک، زنبیلم را برای خدمت به حقیقت و هدایت دل‌ها بر زمین نهاده‌ام؛ در همان حجره‌ی کوچک، در همان مسیر بی‌هیاهو، اما پر از معنا.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

1761391775img_20251025_145817_691.jpg

1761391775img_20251025_145824_092.jpg

1761391774img_20251025_145813_488.jpg

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 49
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

موضوعات

  • همه
  • احکام نو پدید
  • اخبار
  • به سوی ظهور
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • حجاب و عفاف
  • درباره مدیر
  • دفاع مقدس
  • دلنوشته ها
  • دینی
  • دینی،سیاسی
  • دینی،مذهبی،سیاسی
  • روز مادر
  • سواد رسانه ای
  • سیاسی
  • سیاسی
  • سیاسی،دینی
  • عکس نوشته
  • عکس نوشته ها
  • مذهبی،دینی
  • نسیم خدا
  • نوروز 96

آیتم ها

  • چگونه با فرزند خوانده خود رفتار کنیم؟
  • نجوای عروس با مادرشوهر
  • باران اشک بر زمین بی‌تاب
  • رنج کشیده، به یاد مادران آسمانی
  • زیر نور خورشید
  • راهکارهای حفظ عزت در زندگی مشترک
  • خش‌خش فرصت‌ها
  • غنچه‌های شهادت بر دامان مادر
  • چگونه فرزندانی مسئولیت پذیر تربیت کنیم
  • خش‌خش فرصت‌ها
  • غنچه‌های شهادت بر دامان مادرشهید
  • چگونه به دیدار امام عصر(عج) مشرف شویم؟
  • چگونه معامله‌ای پرسود داشته باشیم؟
  • بی وزنی....
  • چگونه یک مادر و مربی باشیم؟
  • پله پله تا ملاقات خدا
  • غروب غیرت و طلوع بی حیائی
  • لقمه شیرین مورچه‌ها
  • لقمه‌ی شیرین مورچه‌ها
  • شیرینی سه جلد اصول کافی

کاربران آنلاین

  • زفاک
  • sam mif

ساعت

ساعت فلش

کد موس یا ضامن آهو

جستجو

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس