رهروان عشق

رهروان عشق

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • رهروان عشق

زندگی در سایه‌ی حبل الورید

25 شهریور 1404 توسط مریم قپانوری
زندگی در سایه‌ی حبل الورید

🫀زندگی در سایه‌ی حَبلُ الوَرید

 

در دل سینه‌ی انسان، رگی می‌تپد به نام آئورت؛ شاهرگی که در کمتر از صدم ثانیه، خون را از قلب به سراسر بدن می‌فرستد. سلول‌ها، بی‌درنگ، اکسیژن، غذا و حیات را دریافت می‌کنند. این رگ، شاه‌راه زندگی‌ست؛ اگر لحظه‌ای دچار گرفتگی شود، اگر آنوریسمی در آن رخنه کند، اگر راهش بسته شود، سلول‌ها بی‌نفس می‌مانند، بی‌رمق و بی‌جان و آن‌گاه، سکته می‌آید و شاید مرگ، بی‌صدا در آستانه‌ی در بایستد.

 

اما در کتابی دیگر که با دل دیده می‌شود، آمده است:

“نَحنُ أَقرَبُ إِلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید" 

ما از رگ گردن به او نزدیک‌تریم.

 

و این حبل الورید، این شاهرگ آئورت، که جان را در لحظه‌ای به سلول‌ها می‌رساند، خود نیز واسطه‌ای‌ست برای فهم نزدیکی خدا. اگر این رگ، سرچشمه‌ی حیات جسم است، پس خدا سرچشمه‌ی حیات روح است.

او از این رگ هم نزدیک‌تر است.

او در تپش‌های قلب، در لرزش‌های دل، در اشک‌های بی‌صدا، در امیدهای بی‌نام، حضور دارد.

 

اگر این ارتباط قطع شود،

اگر انسان، به نام عقل، به نام فلسفه‌های بی‌خدا، به نام نهیلیسم، این رگ روح را ببندد؛ آن‌گاه روح، مثل سلولی بی‌اکسیژن، پژمرده می‌شود. نه عشقی می‌ماند، نه امیدی و نه معنایی.

تن می‌ماند و خوردن و خوابیدن و تکرار

و انسان، بدل می‌شود به حیوانی با عواطفی نیمه‌جان، با نگاهی بی‌فروغ، با دلی بی‌صدا.

 

بی‌خدایی، یعنی؛ بریدن از سرچشمه

یعنی پوچی و بن‌بست و این، نه فقط پایان زندگی، بلکه پایان انسان بودن است.

#به_قلم_خودم 

✍🏻مریم قپانوری

 نظر دهید »

بغض در خاک

24 شهریور 1404 توسط مریم قپانوری

بغض در خاک
دلم گرفته بغض پاهایش را روی خرخره‌ام گذاشته و دارد خفه‌ام میکند اشکم بی رمق و سرد از گوشه‌ی چشمانم می‌چکد گاهی حرف‌هایم را گوش‌ها نمی‌شنوند، چشم‌ها نمی‌بینند‌‌،دل‌ها برایم تره هم خورد نمی‌کنند،نمی‌دانم چرا اینجوری است؟!بارها و بارها با خودم مرور می‌کنم آخر چرا؟!مگر من چکار کرده‌ام؟!من که سرم در لاک خودمم و قلمم هست با کسی کاری ندارم، در زندگی کسی یواشکی و بی هوا سَرَک نمی‌کشم،عقده‌ها و نداشته‌هایم را بر سر کسی فریاد نزدم؟!همه‌ی عمرم از بی کسی نالیدم از دستی که یاری‌ام نکرد،از پایی که پشت پا بهم زد، از زبانی که با همه‌ی درازی ‌اش انکارم کرد،اصلا شاید خدا من را اینجوری و با همین هیبت دوست دارد،آخر شنیده‌ام دل‌های شکسته به خدا نزدیک‌تراند.
خدایا تو از رگ گردن به من نزدیک‌تری تو الان حال قلبم را می‌دانی،حال آن ساعت‌ها و لحظه‌هایی که از دردها و رنج‌ها فقط تورا صدا می‌زدم،آن روزهایی که تنها تکیه‌گاهم در زندگی را از دست دادم،حال آن روزی که تکه‌ای از قلبم در خاک دفن شد آرام و بی‌صدا دامنش را از دستم گرفت و رفت، همان روزی‌که دیگر صدایش نمی‌آمد،صدای رنجش،ناله‌اش ،روز‌یکه با پیراهن مشکی و دل داغدارم سر جلسه‌ی امتحان نشستم یا روزی‌که با بخیه‌های زایمانی‌ام بدو بدو در مسیرت پا گذاشتم!!!!
آخر چرا؟!به کدامین گناه؟!کاش کسی بود جواب دل شکسته‌ام را میداد؟!جواب یک عمر رنج و زحمتم را می‌داد؛گرچه که چندسال زحمت و تیمار کردنم رفت زیر خروارها خاک.لعنت به این دنیا که آنقدر فرومایه و پست است! اُف بر این روزگار دون که هیچ چیزش سرجایش نیست!چرخش برایم خوب نچرخید همیشه لابه لای روغن کاری‌ام آتشی از کینه،حسادت و حسرت دیگران به روزگار نداشته‌ام گیر می‌کرد.خودم را از درون سوزاندم مردم هم از بیرون سوختن، خدا دلم را بخر،اصلا دل ساده خریدار دارد!دل بی کینه و حسادت چطور!!!دل بی سیاست که اصلا!!!

گر خریدار تو آید خرامان به بَرَم
می‌دهم جان تا به ابد به رَهَش
#نقد
#رها_نویسی
#شعر_از_خودم
#دلشکسته
✍🏻مریم قپانوری

 نظر دهید »

بهار بی‌انقضای دانش

24 شهریور 1404 توسط مریم قپانوری

بهار بی‌انقضای دانش

کسبِ دانش، استخدامی‌ست بی‌انقضا؛
نه تاریخ شروع دارد، نه پایانِ قرارداد، نه به مدرک وابسته است و نه به مصاحبه‌ای رسمی.
هر که دلش در طلبِ نور باشد، از همان لحظه، در این مسیر پذیرفته شده است.

این شغل، ساعت کاری ندارد؛ از نخستین گریه تا واپسین نگاه، هر لحظه،فرصتی‌ست برای آموختن و مکان چه فرقی دارد که در کوچه‌های خاکی باشی یا در تالارهای بلند؟ دانش، در هر گوشه‌ای که باشد، دلِ جوینده، راهی به سویش خواهد یافت.

در این مسیر، زن و مرد یکی‌اند.
دل، اگر مشتاق باشد هیچ مرزی نمی‌تواند مانعِ رسیدنش شود. کودکِ تازه‌فهم و پیرِ خاموش‌نشسته، هر دو در این مسیر استخدام‌اند؛ یکی در آغازِ راه و دیگری در ژرفای تجربه.

دانش، نه تجمل است و نه امتیاز؛ او تکلیفِ جان است و حکمت، گمشده‌ای‌ست که مؤمن، در هر نگاه، در هر سفر،در هر سکوت، در پیِ یافتنش است.

پس اگر دلت در جست‌وجوست، بدان که پذیرفته‌ای و اگر خسته شدی، یاد بیاور که
این استخدام تا آخرین لحظه‌ی زیستن ادامه دارد و هر آموخته نوری‌ست که جهان را کمی روشن‌تر می‌کند.

🌸 اکنون که بهار دانش، با شکوفه‌های فهم و نسیمِ نو شدن از راه رسیده،آغازِ فصلِ دانش را به همه‌ی دل‌های جوینده تبریک می‌گویم.باشد که در این بهار، هر ذهنی شکوفا شود و هر قلبی، در سایه‌ی دانایی، آرام گیرد.

#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

1757946616copilot_20250915_164711.jpg

 نظر دهید »

نان بربری و سوره شمس

24 شهریور 1404 توسط مریم قپانوری

«نان بربری و سوره شمس»

در حاشیه‌ی شهری که فقر، دیوارهای خانه‌ها را از درون می‌خورد، ما زندگی می‌کردیم. کوچه‌ها خاکی بود، دل‌ها گاهی تیره‌تر. صدای بد و بیراه به آسمان، از پنجره‌ها بیرون می‌ریخت؛ بعضی‌ها از شدت درد، حتی به خدا هم ناسزا می‌گفتند. اما در همان کوچه‌ی خاک‌خورده، نوری بود که خاموش نمی‌شد.

او را «بابا حاجی» صدا می‌زدند. مردی ساده، با چهره‌ای نورانی و دستانی پر از ایمان. هر روز که از کارگاه بزازی برمی‌گشت، با لبخند سلام می‌داد و از نان بربری‌اش تکه‌هایی جدا می‌کرد و به ما بچه‌ها می‌داد. نانش گرم بود درست مثل دلش.

ما بچه‌ها عاشق خانه‌ی بابا حاجی بودیم. دخترش، مهربان و باسواد، در درس‌ها به ما کمک می‌کرد. بازی می‌کردیم، لِی‌لِی می‌پریدیم و گاهی در سایه‌ی حیاط، قصه‌های اهل بیت را گوش می‌دادیم. بابا حاجی با مادر پیرش زندگی می‌کرد؛ زنی که همیشه تسبیحی در دست داشت و زیر لب ذکر می‌گفت.

روزی که بابا حاجی از دنیا رفت، خیلی غمگین بودیم، کوچه ساکت شد. در مراسمش، برای اولین بار صدای عبدالباسط را شنیدم. سوره‌ی شمس را می‌خواند و انگار خورشید در دل من طلوع کرد. آن لحظه، چیزی درونم شکفت. از همان روز، قرآن برایم فقط کتاب نبود؛ نغمه‌ای بود که جانم را می‌لرزاند.

در مدرسه، در خانه، با همان لحن عبدالباسط می‌خواندم. سوره‌ی شمس شد راز شب‌های من. بزرگ‌تر که شدم، رفتم کلاس تجوید. آموختم، تمرین کردم و امروز به برکت همان روزها استاد تجوید و قرائت قرآنم. هر بار که می‌خوانم، انگار صدای بابا حاجی را می‌شنوم که می‌گوید: «آفرین دخترم»

بابا حاجی رفت، اما ایمانش برای همیشه ماند. در کوچه‌ای که فقر غالب بود بر ایمان، او چراغی بود که خاموش نشد و من، با نان بربری و سوره‌ی شمس، راهی را پیدا کردم که به آسمان ختم شد.
#به_قلم_خودم
✍🏻*مریم قپانوری*

1757902564copilot_20250915_053638.jpg

 نظر دهید »

عطر قهوه بوی استحاله

23 شهریور 1404 توسط مریم قپانوری

عطر قهوه بوی استحاله

‌ در سایه‌‌ی روشنِ شهر، جایی که نام «کافه» دیگر تنها به قهوه و گفتگو محدود نمی‌شود، رستورانی در نقطه‌ای از تهران به دلیل سرو مشروبات الکلی و نقض آشکار قوانین صنفی، مهر پلمب بر درِ خود دید. اما آیا این پایان ماجراست یا آغاز نمایشی دیگر؟ آنچه رخ داد، پرده‌ای از نمایش تکراری‌ست؛ جایی که تخلف، سرمایه‌ای تبلیغاتی تلقی می‌شود. صاحبان این مراکز، گویی از پلمب شدن نه تنها نمی‌هراسند، بلکه آن را فرصتی برای دیده شدن می‌دانند، تبلیغاتی رایگان، در ازای جریمه‌ای سبک.

اینجاست که ضعف قانون، چون ترک بر دیوار فرهنگ، خود را نشان می‌دهد. وقتی مجازات بازدارنده نباشد، پلمب شدن بدل می‌شود به بخشی از برندینگ؛ مهر تأییدی بر جسارت و تمرد.

اما آنچه نگران‌کننده‌تر است، پروژه‌ای‌ست پنهان در پسِ ظاهر مدرن این پاتوق‌ها؛ پروژه‌ای که می‌کوشد مشروب‌خواری، بی‌حیایی و سبک زندگی غرب‌زده را در دل شهرهای ایران عادی‌سازی کند. این مکان‌ها، در ظاهر کافی‌شاپ‌اند، اما در باطن، کارگاه استحاله‌ی ارزش‌های دینی و تخریب امنیت فرهنگی‌اند.

تا زمانی که قانون، تنها به چند روز تعطیلی و جریمه‌ای بی‌اثر بسنده کند، این مراکز یکی پس از دیگری بازمی‌گردند و خوراک روانی و تبلیغاتی برای جریان ضدفرهنگ فراهم می‌کنند.

اگر این‌ها به نام کافه، عملاً به سنگرهای جنگ نرم علیه فرهنگ اسلامی بدل شده‌اند، پس باید هزینه‌ی این نبرد آن‌چنان سنگین باشد که نه تنها تکرار آن ناممکن شود، بلکه جسارت اندیشیدن به آن نیز فروبخوابد.

#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

1757872452copilot_20250914_163411.jpg

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 24
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
  • ...
  • 28
  • ...
  • 29
  • 30
  • 31
  • ...
  • 49
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

موضوعات

  • همه
  • احکام نو پدید
  • اخبار
  • به سوی ظهور
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • حجاب و عفاف
  • درباره مدیر
  • دفاع مقدس
  • دلنوشته ها
  • دینی
  • دینی،سیاسی
  • دینی،مذهبی،سیاسی
  • روز مادر
  • سواد رسانه ای
  • سیاسی
  • سیاسی
  • سیاسی،دینی
  • عکس نوشته
  • عکس نوشته ها
  • مذهبی،دینی
  • نسیم خدا
  • نوروز 96

آیتم ها

  • چگونه با فرزند خوانده خود رفتار کنیم؟
  • نجوای عروس با مادرشوهر
  • باران اشک بر زمین بی‌تاب
  • رنج کشیده، به یاد مادران آسمانی
  • زیر نور خورشید
  • راهکارهای حفظ عزت در زندگی مشترک
  • خش‌خش فرصت‌ها
  • غنچه‌های شهادت بر دامان مادر
  • چگونه فرزندانی مسئولیت پذیر تربیت کنیم
  • خش‌خش فرصت‌ها
  • غنچه‌های شهادت بر دامان مادرشهید
  • چگونه به دیدار امام عصر(عج) مشرف شویم؟
  • چگونه معامله‌ای پرسود داشته باشیم؟
  • بی وزنی....
  • چگونه یک مادر و مربی باشیم؟
  • پله پله تا ملاقات خدا
  • غروب غیرت و طلوع بی حیائی
  • لقمه شیرین مورچه‌ها
  • لقمه‌ی شیرین مورچه‌ها
  • شیرینی سه جلد اصول کافی

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • نورفشان
  • سلام

ساعت

ساعت فلش

کد موس یا ضامن آهو

جستجو

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس