رزهای صورتی و پرههای زردآلو
رزهای صورتی و پرههای زردآلو
درب حیاطشان که گشوده میشد، گویی دری به بهشت باز میشد؛ قطعهای از فردوس که بیهیچ اغراق، در دل آن خانه جا خوش کرده بود. درختان با میوههایی به رنگهای خیال و گلهایی از جنس رؤیا؛ رز، نسترن ، یاس و محمدی همه و همه، حیاط را به گلستانی بدل کرده بودند که هر صبح، چشم را به ضیافتی از رنگ و عطر میبرد.
هر روز که به دیدار زینب میرفتم، این منظره پیش چشمم جان میگرفت. زینب اهل درس و مشق نبود، اما ثروتشان زبانزد بود. هر صبح، با آغوشی پر از گل به مدرسه میآمد؛ گلهایی که نه فقط عطر داشتند، بلکه قدرت. بچهها گرد او حلقه میزدند و او با بخشیدن هر شاخه، از هر کدام کاری میطلبید؛ گاهی مشق، گاهی کمک، گاهی همراهی.
یادم هست روزی به من وعده داد: اگر ریاضی را خوب یادش بدهم و با او تمرین کنم، دستهگلی از رزهای صورتی برایم خواهد آورد و روزی دیگر، که معلم ما را گروهبندی کرده بود و زینب در گروه ما افتاده بود، به بچهها گفت اگر در درس پیشرفت کند، برای همه از مغازهی روبهروی مدرسه آب آلبالو خواهد خرید.
ما بچه بودیم و سادهدل؛ میگفتیم آب آلبالو، اما حقیقت آن بود که کاسهای از پرههای زردآلوی خیسخورده بود، با هستههایی که در دلشان رازهایی از گرمای تابستان داشتند. هر کاسه، دو تکتومانی قیمت داشت و طعمی که هنوز هم در خاطرم شیرین است.
زینب، با همه شیطنتهای کودکانهاش، در زندگی من نقشی بزرگ داشت. او شاگرد بود، اما من نیز در سایهی تدریس به او، آموختم چگونه بحث کنم، چگونه آموزش دهم، چگونه صبور باشم. تجربهای که هم مرا پختهتر کرد و هم او را پیشتر برد وظهرها، پس از زنگ آخر، با کاسهای آب آلبالو و باقالی، مزدی شیرین از تدریس میگرفتم؛ مزدی که در خاطرهها جاودانه شد.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
