شیرین در قاب خاطره
شیرین در قاب خاطره
اولین دوستیام با شیرین بود. دختری با چشمانی مصمم، رفتاری باوقار و حیایی که همیشه مثل شال نازکی دور جانش پیچیده بود. در روزهای ابتدایی مدرسه، او مثل نسیمی در میان شلوغی حیاط میوزید؛ جسور، درسخوان و بیادعا.
روزی در حیاط پشتی مدرسه، زهرا هنگام بازی هولم داد. زمین خوردم. قوزک پایم شکست و مدتی خانهنشین شدم. شیرین، با دفتر و کتاب، آمد خانهمان. بیهیچ منت، درسها را برایم گفت. هر بار چیزی برای خوردن میآوردم، لب نمیزد. بعد از درس، بیصدا وسایلش را جمع میکرد و میرفت. انگار آمده بود فقط برای روشن کردن چراغی در تاریکی من.
سالها با هم بودیم. در کانون، در کوچهها و در دفترهای مشق. تا آنکه در راهنمایی، مسیرمان جدا شد. او به مدرسهای دیگر رفت، خانهشان اما هنوز نزدیک بود. همسایه بودیم. شیرین سه خواهر داشت و یک برادر. من، شیرین را لابهلای خاطرات جا گذاشتم. کنکور آمد و هر دو در یک دانشگاه قبول شدیم. اما من، به خاطر مشقت راه، نرفتم. طلبه شدم.خانهی شیرین از کنار ما کوچ کرد. بعدها شنیدم با یک نظامی ازدواج کرده.
سالها گذشت. یک شب، در مجلس عروسی، دوباره دیدمش. شمارهها رد و بدل شد. بعدها، در زایمان دومم، وقتی برای دیدن مادربزرگش که هنوز همسایهمان بود آمده بود، به خانهمان آمد. با هم نشستیم، حرف زدیم و خاطرهها برگشتند. دلم برای آن سالهای درس خواندن تنگ شده بود. برای شیرینی بیادعای شیرین. او همیشه شاگرد اول بود. اخلاقمدار و هنوز هم، بعد از آن همه سال، حیا و عفتش را به رنگ و لعابهای امروزی نباخته بود.
شیرین، مثل صفحهای از دفتر مشق، ساده و روشن بود و من، هر وقت به گذشتهام نگاه میکنم، رد پای او را میبینم؛ بیصدا و ماندگار.
#به_قلم_خودم
#بوی_ماه_مهر
✍🏻مریم قپانوری
