نان و همدلی
نان و همدلی
در گرمای سوزان مردادماه، با سه کودک خردسال، راهی نانوایی شدم. یکی در آغوشم، دیگری در کنارم، و سومی با گامهایی کوتاه اما استوار، اندکی عقبتر، اما دلیرتر از بسیاری.
آفتاب بیرحمانه میتابید و سایهای نبود که پناهمان دهد. نان در خانه نایاب بود و گرسنگی، بیصدا اما مُصِر، ما را به کوچه کشانده بود.
صف نانوایی، بلند و پرهیاهو، مردانی با پیراهنهای خیس از عرق، در انتظار نوبت ایستاده بودند. من، با چادری که از گرما سنگین شده بود، در میانشان ایستادم. نگاهها، یکی پس از دیگری، بر من نشستند. برخی با تعجب، برخی با سرزنش، و برخی با زخم زبان.
یکی گفت: «در این گرما، کودکان را به خیابان آوردهای؟» دیگری زیر لب زمزمه کرد: «زن را چه به صف نانوایی؟»
من اما، خاموش و صبور، تنها لبخندی بر لب نشاندم. لبخندی نه از سر رضایت بلکه از سر تحمل.
آن روز، همچون دختران حضرت شعیب(ع)، ناگزیر بودم در میدان مردانه گام بردارم. نه از سر اختیار، بلکه از سر اضطرار.
گاه زندگی، انسان را به نقشهایی وامیدارد که در نگاه دیگران نمیگنجد. اجبار، نشانهی ضعف نیست؛ و قضاوت بیدانش، زخمیست بر جان.
بیاییم به جای داوری، همدلی پیشه کنیم؛ چرا که هر رهگذر، داستانی دارد که ما از آن بیخبریم.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
