چراغ علاء الدین
چراغ علاءِالدین
هوا ناجوانمردانه سرد بود؛ رد پای یخ و سرما در کوچهها و آبراهها جا خوش کرده بود. درختان در خواب عمیق زمستانی نفسهای سنگین میکشیدند و سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد. دستها یخ میزد و نفسها با بخاری غلیظ از دل و جان برمیآمد. یادم هست با نفتکش از بشکهی نفت، با سختی نفت میکشیدیم و چراغ خانه را پر میکردیم. بخاری نفتی گاه سر ناسازگاری داشت و دود و غبار غلیظش بیرحمانه بر فرش خانه مینشست. تیرهای چوبی سقف از شعلهی بخاری و چراغ علاءِالدین، زرد و چرکین شده بود.
در همان روزها، مادر با مهربانی و آرامش همیشگیاش در سرمای استخوانسوز آش ترخینه میپخت؛ آشی تند و گرم با عطری بینظیر که جانمان را تازه میکرد. من یکی از اتاقهای خانه را برای درس خواندن رزرو کرده بودم؛ کتابهایم همیشه روی زمین پهن بود. نفت کوپنی داشتیم و هر بار یک تانکر به ارزش سیزده هزار تومان برایمان خالی میکردند. آنقدر پدر و مادر در صرفهجویی سفارش میکردند که گاهی وسواس به جانمان میافتاد؛ حتی اگر قطرهای نفت روی زمین میریخت، میخواستیم آن را جمع کنیم.
مادرم اهل قناعت بود؛ با اینکه پدر شب و روز کار میکرد و وضعمان از بسیاری بهتر بود، باز هم قناعت جزئی جدانشدنی از زندگیمان بود. روی چراغ علاءِالدین همیشه کتری آبی میجوشید که برای مصارف سرویس بهداشتی استفاده میکردیم. همهی آن حرفها و دیالوگها در ذهنم مانده بود و بعدها، وقتی تازه عروس شدم و در خانهای بزرگ مستأجر شدیم، همچنان در جانم زنده بود.
در آن خانه فاصلهی آبگرمکن تا سرویس بهداشتی زیاد بود؛ هر بار برای رسیدن آب گرم باید دقایقی آب را باز میکردیم تا هدر برود. از این اسراف دلگیر میشدم. روزی قابلمهی بزرگ روحی را پر از آب کردم و روی بخاری گذاشتم تا نیمهگرم شود و آن را برای سرویس استفاده کردیم. مدتی گذشت تا اینکه صاحبخانه مهمانمان شد. وقتی قابلمه را دید، علت را پرسید. چون کنتور آب مشترک بود، از قبض کمِ آب تعجب کرده بود. ماجرا را که فهمید، خوشحال شد و برایم سطلی از حلب روغن ساخت. از آن پس، به جای قابلمه، سطل را روی بخاری میگذاشتم و آب گرمش را برای سرویس بهداشتی استفاده میکردیم.
همهی آن خاطرات، از بخاری نفتی و قابلمهی آب نیمهگرم تا سطل حلبی روی شعلهی بخاری، درسی بزرگ برایم داشت: اینکه حتی اگر روزی همهچیز به وفور باشد، وجدان آدمی آرام نمیگیرد اگر ناسپاسی کند و اسراف پیشه سازد. قناعت تنها یک ضرورت اقتصادی نیست؛ صدای درونیِ انسان است که او را به قدرشناسی و پاسداشت نعمتها فرا میخواند.
#به_قلم_خودم
#نقد
#رها_نویسی
✍🏻مریمقپانوری
