سردی خیابان و گرمی دعا
سردی خیابان،گرمای دعا
صبحی سرد و بیرحم است. دلم چون آسمان گرفته ؛ ابری، سنگین و بیقرار. بغضی که روزهاست در گلویم خانه کرده، بیهشدار تا مرز ترکیدن پیش میرود. با التماس، لباسهای کودک خردسالم را بر تنش میکنم؛ لباسی که هر روز برای او دیگر لباس نیست؛ جامهای از صبر و تکرار است. گوشی را برمیدارم، شماره آژانس محله را میگیرم. هنوز کلامی نگفتهام که صدای قطع تماس میآید؛ میدانند مسافر همیشگیشانم. بیکلام مرا به سر کوچه فرا میخوانند.
دست کودک را میگیرم. خسته است از بیمعنایی رفتوآمدهایی که برایش هیچ رنگی ندارد. در حیاط را باز میکنم. سرمای ناجوانمردانه استخوانهایم را میلرزاند. تاکسی همیشگی میرسد. سلام میدهم، اما راننده که گویی از تکرار این مسیر دلزده شده، پاسخی نمیدهد. بیمهابا پایش را بر پدال گاز میفشارد و خیابانها را یکی پس از دیگری طی میکند.
به در حوزه میرسیم. سرما دوباره دستان یخزدهاش را در دستان من و کودکم میگذارد. بغضم میترکد. اشک در چشمانم حلقه میزند. کودک، دلزده از این مسیر تکراری، خود را به زمین میکوبد. دیگر حتی موشهای فاضلاب کنار جاده که روزی سرگرمیاش بودند، نیستند حتی ردپایشان هم محو شده است.
پسرم میدود، بالا میرود، پایین میآید، میخواهد به دل خیابان بزند؛ جایی که ماشینها بیوقفه در ترددند. طلبهها و فرزندانشان یکی پس از دیگری به کلاسهای درس و بحث میرسند. کودک را در آغوش میگیرم، قربانصدقهاش میروم. قلبم برای مظلومیتش میسوزد. دستانش را در دست میفشارم، نفس گرمم را در آنها میدمم تا اندکی گرم شود. از کلاه و لباس زمستانیاش بیزار است. کلاه را برمیدارد، من با نگرانی دوباره بر سرش میگذارم.
چشمانم را به جاده دوختهام، منتظر همسرم. خیابان شلوغ است. ناگهان صدای تصادف بلند میشود؛ ون با نیسان برخورد کرده، جلوبندیاش داغان شده. رانندهها بیرون میآیند، مردم به صحنه نزدیک میشوند. به ظاهر کسی آسیب ندیده است. صدای بوق و اگزوز ماشینهای عقبی بلند میشود. با کمک دیگران، صحنه تصادف جمع میشود.
کودکم خودش را از بغلم آویزان میکند. دلش میخواهد رهایش کنم، همچون قلمی که در دست دارم تا بنگارد آنچه در دل دارد. لحظهای بعد همسرم میرسد. کودک با دیدن پدر، ذوقزده میشود و خود را به آغوشش میاندازد. اشکهایم دوباره جاری میشوند. اندکی از سختیهایم را با همسرم در میان میگذارم. تب درونم فروکش میکند.
با چشمانی نیمهخیس، شانههایی رنجور و دستانی یخزده وارد حوزه میشوم. در دل، با مزار شهید گمنام نجوا میکنم. دلم میخواهد دریا دریا اشک بریزم، اما وقت کلاس رسیده و من باید بروم. کلاس را با دعای سلامتی امام عصر (عج) آغاز میکنم. قلبم با یادش تند تند میتپد. همهی امیدم این است که او میبیند، میشنود و از حال دل من بیخبر نیست.
#رها_نویسی
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری




