به یاد خاطره ها
اربعین آمده، زینب کبری (س) دارد می آید،او یک دنیا خاطره دارد. فرصت کافی برای گریه کردن نداشته است،به او مهلت صحبت کردن و درد دل با برادرش ررا ندادند،از شام برای برادرش سوغات آورده. سوغاتیهای او بدن های کبود و صورتهای سوخته و بدنهای لاغر و نحیف بچه های حسینش هست.
کربلا!
هر کدام از بچه ها حرفهای زیادی برای گفتن دارند.
کربلا!
یک مسافر کوچک داشتی به نام رقیه(س) اما او دیگر بر نگشته است.
آی کربلا!
یادت هست که چه وداعی با باباش کرد؟ چطوری جلوی بابا رو گرفته بود؟ یادت هست که وقتی می رفت چه حالی داشت؟
آی کربلا!
نبودی ببینی در خرابه شام چطور بدحال شده بود؟ نبودی ببینی چطور جان میداد!
اربعین، سراسر کربلا غوغاست. هر کس یک زمزمه ای دارد،هر کس سراغ قبری رو میگیرد. بچه ها احساس میکنند بوی بابا می آید،بوی داداش می آید،بوی عمو.
ایام اربعین! ایام باز شدن عقده های گریه کاروان کربلاست.دیگر خبری از تازیانه ها و کعب نی ها نیست. بعد از روزها اربعین به کربلا بازگشتند. خاطره ها یادشا ن می آید:
اینجا با بابا خداحافظی کردیم. اینجا قنداقه داداش علی اصغر (ع) رو گذاشته بودیم. اینجا بابا قنداقه ررا روی دستش گرفته بود.
آه، آه!!!!
اینجا بدن داداش علی اکبر(ع) پاره پاره شده و روی زمین افتاده بود. همین جا بابا سرش ررا روی بدن داداش علی اکبر (ع) گذاشته بود.
کمی آن طرف تر که نگاهشان می افتد، نهر علقمه ررا می بینند، اینجا بود که عمو عباس (ع) رفت برای ما آب بیاورد اما دستانش ررا بریدند.
اینجا بود که بابا ایستاده بود و فریاد میزد: ” هل من ناصر ینصرنی” (1)آیا کسی هست که مرا یاری کند؟!
…………….
1)بحار الأنوار ج45،ص46.