لقمهی شیرین مورچهها
لقمهی شیرین مورچهها
صدای خشن و بلند اگزوز، همچون بانگی آشنا، کوچه را پر کرد. بچهها با شوقی کودکانه، پلهها را یکییکی دویدند پایین؛ با عجله درِ حیاط را باز کردند و بابا، با گامهایی سنگین و رنگ و رویی پریده، وارد شد. چشمانش، خسته و نیمهبسته، به خواب التماس میکردند تا لحظهای آرامش پیدا کنند.
من جلوتر رفتم، سلامی از جنس مِهر بر زبان آوردم؛ سلامی که شعلهای کوچک در دل پدر افروخت. نایلونهای خرید را از دستانش گرفتم. او لباسهای روزانه را کنار گذاشت، متکایی برداشت و بر زمین دراز کشید. کنترل تلویزیون را در دست گرفت و بیهدف شبکهها را بالا و پایین کرد. من با سینی چای، آرام در کنارش نشستم؛ حضورم را همچون سایهای آرام در کنار خستگیاش جا دادم.
کودکان یکییکی آمدند؛ هر کدام با دستان کوچکشان، دست و پای پدر را میکشیدند، میخواستند او را به ضیافت بازیهای کودکانهشان ببرند. اما پدر، نای برخاستن نداشت. اصرار از کودکان، انکار از پدر. لحظهای بغض در گلویشان پیچید، اما باز هم با سماجت کودکانه، دست و پای او را کشیدند.
این بار من بودم که با خستگی و خواهشی نرم، از او خواستم همراهشان شود. اما باز هم توان برخاستن نبود. لحظهای مکث کردم، به چشمان خستهی بابا نگاه کردم؛ چشمانی که حکایت روزهای سخت و بیپایان کار را در خود داشت. با لبخندی نیمهپنهان گفتم:
«خب، بلند شو دیگر… اینها مثل مورچه اطرافت حلقه زدهاند؛ لقمهای شیرین پبدا کردهاند و میخواهند تو را تا درون لانهی شادمانهشان ببرند.»
پدر، لبخندی از رضایت بر لب نشاند؛ لبخندی که خستگی را لحظهای کنار زد. آنگاه، جمع کوچک و دونفرهی ما را ترک کرد تا به دنیای پرهیاهوی کودکان قدم بگذارد؛ به لانهی مورچهها، جایی که خستگی در برابر شادی کودکانه رنگ میباخت.
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری
