عکسهای رهبری


زنگ بهشت
درختان مدرسه دوباره جوانه زدند و زنگ اول مهر، با صدای شاد کودکان درآمیخت.اما در گوشهای از حیاط جای دوازده غنچه هنوز خالیست.
کودکانی که از میان تبهای کرونا گذشتند، از دل روزهای بیبرقی، بینانی، بیخواب و با چشمهایی پر از رؤیا به آستانه شکوفهها رسیدند.
اما پیش از آنکه دفترهایشان را باز کنند، پیش از آنکه مدادشان را بتراشند، پیش از آنکه نامشان را در کلاس بخوانند، پر کشیدند و رفتند به جایی که «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون» است؛ جایی که زنگها، زنگ بهشتاند و گلها، گلهای ابدی.
ما ماندهایم با قابهای کوچک، با پرچمهای کنار عکس، با بغضی که در گلو مانده و با پرسشی بیپاسخ:
بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ؟!!!
اما در دل همین اندوه، در دل همین جای خالی، در دل همین سکوت کلاس،
درسی نهفته است؛ این کودکان، با رفتنشان، ما را به یاد چیزی انداختند که گاهی در هیاهوی زندگی فراموش میکنیم که هر لحظهی زندگی، فرصتیست برای ساختن جهانی امنتر، مهربانتر و انسانیتر.
ما که ماندهایم، باید وارث رؤیاهای ناتمامشان باشیم.باید طوری زندگی کنیم که نبودشان بیثمر نماند، طوری آموزش بدهیم، تربیت کنیم و تصمیم بگیریم
که هیچ کودکی دیگر، قربانی بیعدالتی و خشونت نشود.
شهادت این غنچهها آغازیست برای بیداری، برای ساختن، برای اینکه مدرسهها، خانهها، و خیابانها جای امنی باشند برای شکوفهدادن کودکی.
ما، با هر قدمی که به سوی نور برمیداریم و با هر مهری که میکاریم، با هر صدایی که در برابر ظلم بلند میکنیم، داریم به آنها نزدیکتر میشویم.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
مهر مادر و شکوه وطن
در دفاع مقدس، آن زمان که خاک وطن از آتش دشمن میسوخت و آسمان از دود خمپاره تیره بود، مردانی برخاستند که راهشان نه از نقشههای نظامی میگذشت، بلکه از دل خاک و ذکر اهل بیت(ع) میگذشت. یکی از این مردان، شهید عبدالحسین برونسی بود؛ بنّایی از مشهد که در میدان نبرد، فرماندهای شد بینظیر، اما راز فرماندهیاش نه در فنون جنگ، که در توسل به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) نهفته بود.
برونسی هرگاه در عملیات راه گم میکرد، سر بر خاک مینهاد و با دلی شکسته زمزمه میکرد: «یا فاطمه الزهرا، خودت راه را نشانم بده.» و گویی خاک، به احترام نام بیبی، دهان میگشود و مسیر را روشن میساخت. این توسل راهگشا بود و جانپناه رزمندگان.
در یکی از شبهای عملیات، هنگامی که نیروها در محاصرهی دشمن گرفتار شده بودند و آب به کلی قطع شده بود، فرمانده گروهان با دلی شکسته به حضرت زهرا (س) متوسل شد. همان شب، در دل خاک خشک، چشمهای جوشید. آب از زمین برخاست و همه فهمیدند که این امداد، از سوی مادریست که هیچگاه فرزندانش را بیپناه نمیگذارد.
و آن سربندهای «یا زهرا» که میان بچهها چون پرچم نجات دست به دست میشدند، خود حدیثی دیگر بودند. گاه میان رزمندگان دعوا میشد برای بستن آن به پیشانی. آن سربند پارچهای عهدی بود میان خاک و آسمان.
سالها گذشت و جنگی دیگر در گرفت؛ جنگی 12 روزه، بیخبر و بیرحم. آن روز، بچهها با پدرشان به روستا رفته بودند و من، تنها پای اجاق ایستاده بودم. ناگاه صدای پدافند شهر برخاست و ما که معنای آن را نمیدانستیم، تنها دیدیم که دود غلیظ و رد موشک، درست بالای سر خانهمان نقش بست. در همان لحظه، بدنم از ترس خشک شد. نه توان فریاد داشتم و نه مجال گریختن. تنها چیزی که از جانم برخاست، زمزمهای بود از دعای توسل:
«اَلسلام علیک یا فاطمه الزهرا، یا بِنتَ محمّد، یا قُرَهَ عَین الرسول…» و همان لحظه، یادم آمد که در دفاع مقدس نیز، هر گرهی با توسل به حضرت زهرا (س) باز میشد. یادم آمد که آن مادر، در دل آتش و خون، پناه دلهای شکسته بود.
و انگار چادر بیبی دو عالم، سایهاش را بر خانهمان گسترد.
موشک گذشت، خانه ماند و من نیز ماندم، با دلی لرزان و در پناه مادری که هیچگاه فرزندانش را تنها نمیگذارد.
این سرزمین، این مردم و این خاک، همه طفیلی وجود حضرت زهرا (س) هستند. همان مادری که خلقت همه به خاطر خلقت اوست. همان مادری که چادرش، امنترین سنگر دنیاست. ما در پناه چادر بیبی دو عالم زندگی میکنیم و تا این چادر بالای سرمان هست، هیچ دشمنی، هیچ موشکی، هیچ ترسی، نمیتواند ما را از پا بیندازد.
یا فاطمه! تو پناه همهای، تو مادر همهای
و ما، تنها به امید نگاه تو زندهایم.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

سیمرغی در دل آسمان
هر سال که هفتهی دفاع مقدس از راه میرسید، خانهها رنگی دیگر میگرفتند. تلویزیون با همان سه کانال قدیمیاش، شب و روز پر بود از تصاویر خاک و خون، از مردانی که در قابهای کوچک، بزرگتر از زندگی میجنگیدند. صدای انفجار، فریاد و موسیقیهای حماسی، در پسزمینهی روزهای پاییزی، جاری بود.
اما من، با دلی آرام و صلحطلب، میان آنهمه هیاهو، دنبال چیزی دیگر بودم. جنگ برایم مفهومی نداشت جز دعوای بچهها در کوچه، یا صدای بلند پدر و مادرها در خانه. هر جا که آتش درگیری شعله میکشید، با تمام توانم سعی میکردم خاموشش کنم. شاید برای همین بود که میان آنهمه فیلم، فقط یکی به دلم نشست: سیمرغ.
داستان دو خلبان، شهید علیاکبر شیرودی و شهید احمد کشوری که از کلاسهای هوافضا تا پرواز آخرشان، با دلهایی بزرگتر از آسمان، پر کشیدند. لحظهای که هلیکوپترشان مورد اصابت قرار گرفت، چیزی در دل من شکست. اشکهایم بیصدا ریختند برای آن دو پرندهی عاشق و برای آرزویی که در دل کوچک من جوانه زد؛ پرواز و خدمت به وطن.
ما بچههای آن نسل، با چشمهایی پر از رؤیا، آسمان را نگاه میکردیم، میخواستیم خلبان شویم. میخواستیم مثل سیمرغ، از دل آتش بگذریم و به نور برسیم. اما زمان گذشت و رؤیاهایمان شکل دیگری گرفتند.
امروز، دیگر آن تصاویر خاکگرفتهی تلویزیون نیستند که دلها را تکان میدهند. حالا ما، نسلِ رؤیابینِ دیروز، خود شاهد جنگی 12 روزه بودیم. گوشهای از آن سالها را با گوشت و پوست لمس کردیم. صدای انفجار، اضطراب شبانه و بغضی که در گلوی کودکانمان نشست، یادآور همان روزهایی بود که فکر میکردیم فقط در کتابها و فیلمها ماندهاند.
اکنون بیش از هر زمان، میدانیم که آرمان شهدا فقط خاطره نیست، بلکه راهی است برای بیداری. لزوم مقابله، تاکتیک و جانفشانی در راه وطن، دیگر شعار نیست؛ تجربهای است که در دل ما ریشه دوانده. ما میخواهیم همراه شویم با آن آرمانها، با آن پروازهای بیپروا، با آن سیمرغهایی که از دل آتش برخاستند.
باشد که این بیداری برای دفاع و هم برای ساختن باشد. برای آنکه نسل امروز، با دلهایی روشنتر، راهی را ادامه دهد که با خون آغاز شد و با ایمان ادامه یافت.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

پیمانهی عمر،لبریز از مهر
پدر، مادر، فرزند، نوه، نتیجه، دیده و ندیده؛ سلسلهای از نسلها، با عقبهای که ریشه در ایمان، مهر و صداقت دارد.
بیبی خانم، مادربزرگ مادرم، سال گذشته در حالی چشم از جهان فرو بست که دیدهی خود را دید؛ پسری سیزدهساله، خواهرزادهی من.
زنی شگفتانگیز بود؛ با یک چشم نابینا که در جوانی به بیماری آبله سپرد، اما با دلی بینا و دستانی هنرمند، برای رزمندگان نان میپخت و لباس میدوخت.
تمام عمرش را با نماز اول وقت، صلهی رحم و سلام بر امام حسین (ع) گذراند.
در تابستانهای داغ، وقتی ما بچهها آب خنک مینوشیدیم و میگفتیم «آخیش، جیگرمون حال اومد»، با خشم مادرانهاش نهیب میزد: «بگویید سلام بر حسین و لعنت بر یزید.»
بیبی همیشه غذای تازه میخورد، خریدش به اندازه بود، و صلهی رحم را ترک نمیکرد. با آنکه در سالهای آخر عمرش حافظهاش ضعیف شده بود، شمارهی نتیجهها را میگرفت و احوال همه را میپرسید. حافظهاش عجیب قوی بود؛ از حال تکتک خواهر و برادرها باخبر بود.
هر نوزادی که با دردهای نامعلوم به دنیا میآمد، پیش بیبی میآوردند. برای بچههایی که نظر بد خورده بودند، با خلوص نیت تخممرغ میشکست.
گرچه من به این چیزها باور نداشتم، اما به چشم میدیدم که آنچه حال بچهها را خوب میکرد، نه تخممرغ، بلکه نفس گرم بیبی بود؛ نفسی که پیش از شکستن تخممرغ، هفت حمد و هفت صلوات میخواند.
ارادتش به حضرت علی (ع) چنان بود که نام تمام پسرانش و مردان طایفهاش ترکیبی از «علی» و صفات نیکو بود:
علیمیرزا، محبعلی، مومنعلی، بهرعلی، مرادعلی، عربعلی، ساجعلی، محمدعلی، علیمحمد، شمشعلی و…
خدا میداند در هیچ قبیلهای چنین رواجی از نام علی ندیدهام.
بیبی بیش از صد سال زیست؛ نه با دیابت، نه با آلزایمر، نه با فشار خون و نه با درد و مرض زمینگیر. تنها و تنها پیمانهی عمرش لبریز شد.
امروز اما، وقتی کسی عمر دراز دارد، تعجب میکنیم. در حالیکه عمر با عزت، در گرو انجام واجبات و ترک محرمات است.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

آرزوی شقایق
دل اگر جوان باشد و جان اگر شاد، هفتاد سالگی نه موسم کفن و دفن است و نه وقت اندوختن برای خاک سرد؛ بلکه زمان نوسازی است، زمان جان بخشیدن به خانهای که سالها شاهد نفسهای گرم بوده.
امروز که قصهی آن بانوی سالخورده را شنیدم، دلم دو پاره شد:
نیمی مشتاق بود جای او باشد، زنی که پس از هفتاد سال، با شور زندگی، فرش، موکت،مبلمان و اجاق گازش را یکییکی نو میکند، انگار که تازه عروس است.
و نیم دیگرم زمزمه کرد: «مگر این دنیا چقدر میارزد که عمرت را خرج تجملاتش کنی؟ همین که وسایلت کار راهاندازند، کافیست. باقیاش زرق و برق بیثمر است.»
در این دو راهی حیران ماندهام:
چگونه میتوان هم دل به آخرت سپرد و هم در دنیا آسوده و خوش زیست؟
در پس این اندیشهها، جوانی را میبینم که آرزوی جهیزیهای بیدردسر دارد؛ آرزویی که چون داغ شقایق، بر دلش نشسته و گویا هرگز از آن دل رخت برنمیبندد.
ضربالمثلی هست که میگوید: “جوانان در قفساند و پیران در هوس” و چه حقیقتی است! جوان امروز، نه هووس دارد و نه قفس را تاب میآورد؛ او نیازمند حمایت است، نیازمند خانهای که سقفش از مهر باشد و دیوارهایش از امنیت. اما در این روزگار دشوار، گویی کسی به آرزوهایش گوش نمیسپارد.
کاش دستی بود، دلی بود، تدبیری بود
تا این آرزوها از قفس رهایی یابند و جوانی با امید، زندگی را آغاز کند.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
