قصهی نخ و نور
قصهی نخ و نور
در یکی از محلههای قدیمی شهر، طلبهای جوان به نام «ریحانه» زندگی میکرد. از همان نوجوانی دلش با کتابهای حوزه گرم بود؛ با هر ورق از «حلقات» و «فلسفه» انگار به آسمان نزدیکتر میشد. هدفش روشن بود؛ مبلغی شود که دلها را بیدار کند، پژوهشگری که حقیقت را از لابهلای شبهات بیرون بکشد و شاید هم معلمی که چراغ راه باشد.
اما مسیر همیشه هموار نیست. سالها درس خواند، اما نه کرسی تدریس نصیبش شد، نه مقالهای در مجلهای چاپ شد و نه دعوتی برای تبلیغ در شهرهای دور.
روزی در اتاق کوچک خود نشسته بود، چشمش به چرخ خیاطی قدیمی مادرش افتاد. دستی بر آن کشید و با خودش گفت: «اگر علمم هنوز به دلها نرسیده، شاید دستانم بتوانند حرفی بزنند.»
شروع کرد به یاد گرفتن خیاطی. نه فقط دوختن لباس، بلکه طراحی پوششهایی که هم زیبا باشند، هم باوقار. چادرهایی با نقشهای لطیف،مانتوهایی با الهام از تاریخ اسلامی، روسریهایی که روایتگر حدیثی یا شعری از فلسفه حجاب بودند.
اما چیزی که کارش را خاص میکرد، تهذیب نفسش بود. هر طرحی که میزد، با نیت خیر بود، هر پارچهای که میدوخت با ذکر و دعا همراه بود. مشتریها میگفتند: «لباسهای ریحانه فقط پوشش نیست، آرامش هم هست.»
کمکم برند کوچکش به نام «نخ و نور» شناخته شد. نه فقط در شهر خودش، بلکه در شهرهای دیگر هم دختران جوان با افتخار از او خرید میکردند. او نه فقط درآمد داشت، بلکه فرهنگسازی میکرد. حجاب را از اجبار به انتخابی زیبا تبدیل کرده بود.
هر شب، قبل از خواب، کتابهای حوزهاش را باز میکرد. چون میدانست که علم، حتی اگر به منبر نرسد، میتواند در تار و پود یک چادر نفوذ کند.
اینگونه بود که ریحانه فهمید، طلبه اگر از مسیر رسمی حوزه به جایگاهی نرسد، میتواند با بهرهگیری از مهارتهای خود و با تکیه بر علوم طلبگی، همچنان فرهنگساز باشد و بر دلها اثر بگذارد.
#سوژه_هفتگی
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
