تب واکسن،بغض شهادت
تبِ واکسن،بغض شهادت
پس از آنکه جنین دوماههام بیهیچ نشانهای از دست رفت، زندگیام سراسر اضطراب شد. فرزندی که هنوز چهرهاش را ندیده بودم، اما دل به او بسته بودم، گویی رشتهای ناپیدا میان جان من و او تنیده شده بود. روزها گذشت و بارداری دومم را با ترس و لرز از تکرار آن حادثه سپری کردم، تا آنکه خداوند دختری به من عطا کرد؛ دختری که همهی زندگیام شد. با هر گریهی کوتاهش، اشک بر گونههایم جاری میشد و خواب و خوراکم در وجود او معنا مییافت. حتی هنگامی که به نماز میایستادم، قنداقهاش را کنار سجاده میگذاشتم تا مبادا حادثهای او را از من بگیرد.
دوماهگیاش رسید و نخستین واکسن را زدیم؛ شبها با تب و روزها با بیقراری گذشت. واکسن چهارماهگی نزدیک شد و اضطرابم چنان بود که در راه مرکز بهداشت دوبار پایم پیچ خورد و هر بار نزدیک بود قنداقه از دستم بر زمین بیفتد. واکسن را زدیم و با همهی وسایل راهی خانهی پدرشوهر شدیم تا در آرام کردن کودک بیقرار یاریم کنند. کودک را خواباندیم. مادر همسر تلویزیون را روشن کرد و زیرنویس خبر از شهادت مردی داد که علمدار رهبر بود؛ سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی آسمانی شده بود. باران اشک بر گونههایمان نشست، بغض گلویمان را فشرد و مرگ را در برابر چشمانمان دیدیم. سردار را چندان نمیشناختم، اما نام و آوازهاش در گوش جانم بود. عزای عمومی برپا شد؛ زمین و زمان گریستند. آنقدر در اندوه فرو رفتیم که حتی درد و تب واکسن دخترم را فراموش کردم. چه شب و روزهای سنگینی بود؛ دست علمدار جدا شده بود، و اگر علم از دست علمدار بر زمین نمیافتاد، هیچکس به سوی خیمهها هجوم نمیبرد.
سالها گذشت و در نبود سردار، حوادثی تلخ رخ داد. آمریکا، آن خونآشام همیشگی و اسرائیل جسارت یافتند و بر خاک ما تعدی کردند؛ علمداران دیگری چون باقری، سلامی وحاجی زاده را به شهادت رساندند. اما ما، از جان و هستی و فرزندانمان میگذریم تا این خاک بماند. همچون سحر امامیها، پرچم مقاومت را به دست میگیریم و عهد میبندیم که عَلَم بر زمین نماند.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری




