رهروان عشق

رهروان عشق

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • رهروان عشق

تب واکسن،بغض شهادت

05 دی 1404 توسط مریم قپانوری

تبِ واکسن،بغض شهادت

پس از آن‌که جنین دوماهه‌ام بی‌هیچ نشانه‌ای از دست رفت، زندگی‌ام سراسر اضطراب شد. فرزندی که هنوز چهره‌اش را ندیده بودم، اما دل به او بسته بودم، گویی رشته‌ای ناپیدا میان جان من و او تنیده شده بود. روزها گذشت و بارداری دومم را با ترس و لرز از تکرار آن حادثه سپری کردم، تا آن‌که خداوند دختری به من عطا کرد؛ دختری که همه‌ی زندگی‌ام شد. با هر گریه‌ی کوتاهش، اشک بر گونه‌هایم جاری می‌شد و خواب و خوراکم در وجود او معنا می‌یافت. حتی هنگامی که به نماز می‌ایستادم، قنداقه‌اش را کنار سجاده می‌گذاشتم تا مبادا حادثه‌ای او را از من بگیرد.

دوماهگی‌اش رسید و نخستین واکسن را زدیم؛ شب‌ها با تب و روزها با بی‌قراری گذشت. واکسن چهارماهگی نزدیک شد و اضطرابم چنان بود که در راه مرکز بهداشت دوبار پایم پیچ خورد و هر بار نزدیک بود قنداقه از دستم بر زمین بیفتد. واکسن را زدیم و با همه‌ی وسایل راهی خانه‌ی پدرشوهر شدیم تا در آرام کردن کودک بی‌قرار یاریم کنند. کودک را خواباندیم. مادر همسر تلویزیون را روشن کرد و زیرنویس خبر از شهادت مردی داد که علمدار رهبر بود؛ سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی آسمانی شده بود. باران اشک بر گونه‌هایمان نشست، بغض گلویمان را فشرد و مرگ را در برابر چشمانمان دیدیم. سردار را چندان نمی‌شناختم، اما نام و آوازه‌اش در گوش جانم بود. عزای عمومی برپا شد؛ زمین و زمان گریستند. آن‌قدر در اندوه فرو رفتیم که حتی درد و تب واکسن دخترم را فراموش کردم. چه شب و روزهای سنگینی بود؛ دست علمدار جدا شده بود، و اگر علم از دست علمدار بر زمین نمی‌افتاد، هیچ‌کس به سوی خیمه‌ها هجوم نمی‌برد.

سال‌ها گذشت و در نبود سردار، حوادثی تلخ رخ داد. آمریکا، آن خون‌آشام همیشگی و اسرائیل جسارت یافتند و بر خاک ما تعدی کردند؛ علمداران دیگری چون باقری، سلامی وحاجی زاده را به شهادت رساندند. اما ما، از جان و هستی و فرزندانمان می‌گذریم تا این خاک بماند. همچون سحر امامی‌ها، پرچم مقاومت را به دست می‌گیریم و عهد می‌بندیم که عَلَم بر زمین نماند.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

1766645906img_20251225_102809_550.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

حقوق والدین بر فرزندان

05 دی 1404 توسط مریم قپانوری

آغوش همیشه باز

روزی که گفتند نباید شیر بخورد، چون ممکن است با سینه‌ی سرماخورده نفسش تنگ شود، دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد. حرفشان را پذیرفتم، اما لحظاتی بعد نوزادم بیدار شد؛ آن‌قدر گرسنه بود که خودش را به این‌سو و آن‌سو می‌زد، ناله می‌کرد و از بی‌تابی آرام نمی‌گرفت. گفتند نباید شیر بخورد. دلم می‌سوخت، اشک‌هایم بی‌امان می‌ریخت. با اضطراب خود را به ایستگاه پرستاری رساندم و پرسیدم: «آخر تکلیف این بچه چیست؟» گفتند: «مگر سرم در دست ندارد؟ همان کافی است.» اما هیچ‌یک از این سخنان به گوشم نمی‌رفت.

برای لحظه‌ای، دور از چشم پرستاران، او را از دستگاه جدا کردم. با خود گفتم: «بگذار اگر زبانم لال روزی بخواهد بمیرد، دست‌کم گرسنه از دنیا نرود.» شیرش دادم. همسرم مراقب بود تا پرستاری سر نرسد. کودک آرام گرفت، خوابید، و دوباره او را به جایگاهش بازگرداندم. چند روز گذشت و سرانجام با حال عمومی خوب از بیمارستان مرخص شد.

اکنون دو سال گذشته است و نوبت فراق رسیده؛ باید آغوشم را ترک کند. زندگی‌اش وارد مرحله‌ای تازه از استقلال شده است؛ زمانی که کم‌کم از شیر جدا می‌شود و بر پای خویش می‌ایستد.

برای من، دل کندن از کودکی که جانم را در وجودش ریخته‌ام، دشوار است. نوازشش می‌کردم و قلبم با صدای مکیدن شیرش آرام می‌گرفت. نمی‌دانم این جدایی برای من سخت‌تر است یا برای او. با صبر زرد، آن ماده‌ی تلخ و بدبو، این فاصله را بیشتر می‌کنم.

فرزند عزیزم، اکنون که مزه‌ی شیرین و گوارای شیر مادر را ترک می‌کنی و پا در دنیای تازه می‌گذاری، فراموش نکن روزگاری نوزادی بودی ناتوان؛ نه توان برخاستن داشتی، نه نشستن، نه هیچ کار دیگر. این خدای مهربان بود که به مادرت عشق و عطوفت بخشید تا تو را در آغوش گیرد، شیر دهد، بزرگت کند و بر پای خودت مستقلت سازد.

یادت باشد اگر روزی مادرت ناتوان شد، تو نیز بر او رحم کن؛ همان‌گونه که قرآن می‌فرماید: «وَقُل رَبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا»(1). از خدایت یاری بجوی و به پدر و مادرت که روزی تو را پروراندند و به اینجا رساندند، نیکی کن و دستگیرشان باش.

فراموش نکن که آغوش گرم مادر تنها برای شیر دادن نیست؛ برای عشق ورزیدن، مهر و عاطفه است. این آغوش تا ابد، تا زمانی که جان در رگ‌هایش جاری است، به روی تو گشوده خواهد بود.
پ.ن:1_سوره‌ی اسرا آیه‌ی 24.

فدای قدم‌های کوچکت
از طرف مادری مهربان

#به_قلم_خودم
#نقد
#رها_نویسی
✍🏻مریم قپانوری

1766743080img_20251226_132632_945.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

آنچه که از پدر به ما به ارث رسیده است

02 دی 1404 توسط مریم قپانوری

میراثِ پدری

پدر من مردی است که روز را پیش از طلوع خورشید آغاز می‌کند؛ سحرخیزی‌اش پیمانی است با روشنایی و برکت. او زندگی را در چارچوب نظم می‌چیند، هر کار در جای خود و هر لحظه در زمان خویش. نماز را در نخستین لحظه‌ی وقت به‌پا می‌دارد، گویی که قلبش با ضربان زمان هماهنگ است و روحش با آسمان پیوند دارد.

خانه‌ی ما بارها با بوی نان تازه‌ی سنگک آکنده شده است؛ عطری که از دستان او به سفره می‌رسد و گرمای حضورش را در جان خانواده می‌نشاند. روزش را با صدقه آغاز می‌کند، بخششی که همچون سپری از خیر و برکت بر زندگی ما سایه می‌افکند. او هیچ میلی به دود و دم ندارد؛ سیگار و هر آنچه جان را می‌فرساید، در نگاهش بی‌ارزش است.

پدرم مردی است که دست بر زانوی خود می‌گذارد، یا علی می‌گوید و بر توان خودش تکیه می‌کند. استقلال و عزت نفس در وجودش ریشه دارد؛ او به دیگران تکیه نمی‌کند، زیرا ایمان دارد که نیروی درونی انسان بزرگ‌ترین پشتوانه‌ی اوست.

و من، دختر این خانه، از او آموخته‌ام؛سحرخیزی را، خوردن صبحانه در وقت خود، نماز اول وقت ، نظم در خانه و زندگی را. از او یاد گرفته‌ام که بر پای خود بایستم و به توان خویش اعتماد کنم. میراث پدر در وجود من ادامه یافته است؛ چراغی که از نسل پیش به نسل امروز رسیده و مرا به انسانی مستقل، منظم و معنوی بدل ساخته است.
#به_قلم_خودم
#نقد
#اثرانگشت_بابا
✍🏻مریم قپانوری

1766507210img_20251223_195523_394.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

راه رسیدن به خدا

02 دی 1404 توسط مریم قپانوری

عیال خدا و شادی دیدار

دلم سخت تنگ شده بود؛ درس و مشق همچون زنجیری بر دست و پایمان پیچیده بود و مجال نفس کشیدن نمی‌داد. همه‌ی تکالیف را به پایان رساندیم و گفتیم: بگذار این فاصله‌ی دور را طی کنیم، شاید دل‌هایمان سبک‌تر شود. هنوز چند گامی از خانه دور نشده بودیم که صحنه‌ای جانکاه در کنار جاده، روحمان را خراشید؛ هیاهوی مردم، صدای آژیر آمبولانس و موتوری که نیمه‌جان زیر چرخ‌های سنگین تریلی جا مانده بود. آن تصویر تلخ، همچون سایه‌ای بر جانمان نشست.

با دلی لرزان به خانه‌ی پدر رسیدیم. دستانش را گرفتم؛ همان دستان پینه‌بسته که سال‌ها بار زندگی را بر دوش کشیده بود. لرزشی در دلم افتاد و اشکی بی‌صدا گوشه‌ی چشمم حلقه زد. بغض را فرو دادم، اما هر بار که به چهره‌ی پرچین و چروک او نگاه می‌کردم، دلم ریش‌ریش می‌شد. چه بسیار می‌خواستم او را در آغوش بگیرم و بارانِ ابرهای چشمم را بر زمین بریزم. خود را جمع کردم، اما صدای گرم و آرام پدر، همچون آتشی در زمستان، جانم را روشن کرد. محفل آن شب چنان پرحرارت شد که کودکان نیز دلشان نمی‌خواست بازگردند.

پاسی از شب گذشت و خانه‌ی پدر را به مقصد خانه‌ی خود ترک کردیم. پشت‌مان گرم‌تر شده بود؛ دعای پدر، نگاهش و آن ذکرهای آرامش‌بخش، همچون سپری در برابر سختی‌ها. در مسیر بازگشت، ذهنم به دعاها و اذکار ماه رجب گره خورد؛ همه‌شان به یک حقیقت بازمی‌گردند: توحید، اقرار به وحدانیت خداوند. آری، اگر قرار است دل‌هایمان گرم شود، چه کسی بالاتر از خداوندِ ازلی و ابدی؟ چه کسی جز او می‌تواند بلا را دفع کند و قضا و قدر را برگرداند؟ اوست که دل را آرام می‌کند، اوست که امید را در جان می‌نشاند، و اوست که در تاریکی‌های زندگی، چراغی از نور می‌افروزد و چه زیباست که این نور الهی در دیدار با بندگان خدا نیز جلوه‌گر می‌شود. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمودند:

«الخَلقُ عِیالُ اللّه ِ ، فأحَبُّ الخَلقِ إلى اللّه ِ مَن نَفعَ عِیالَ اللّه ِ ، و أدْخَلَ على أهلِ بَیتٍ سُرورا.»
مردم عائله خدا هستند؛ پس محبوب‌ترین کس نزد خدا، آن است که به عائله او سود رساند و خانواده‌ای را خوشحال کند. [الکافی : 2/164/6]

دیدار آن شب با پدر، مصداقی روشن از این حقیقت بود؛ هم او خوشحال شد از حضور فرزندان و گرمی محفل و هم ما دل‌هایمان سبک‌تر و روشن‌تر گشت. پس در حقیقت، این شادی دوطرفه، همان سود رساندن به عیال خدا بود؛ عملی که نزد پروردگار محبوب‌ترین است.

هر گامی که در جهت خوشحال کردن دل‌های دیگران برداشته شود، نه تنها بار غم را از دوش خودمان می‌کاهد، بلکه ما را در زمره‌ی محبوبان خداوند قرار می‌دهد. دیدار پدر، دعای او و لبخندهای کودکان، همه گواهی بود بر اینکه راه آرامش و نور، از دلِ محبت به خلق خدا می‌گذرد.
#رها_نویسی
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

1766476044img_20251223_111602_564.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

رقص عقربه‌ها در بلندترین شب

01 دی 1404 توسط مریم قپانوری

رقص عقربه‌ها در بلند‌ترین شب

شب آرام آرام بر پنجره‌های شهر نشست و ما، دلخوش به حضور آقای همسر، خیال داشتیم یلدایی باشکوه‌تر از همیشه بیافرینیم. هنوز ذرت پفیلایی نخریده بودیم، اما چه باک! عقربه‌های ساعت بی‌امان دایره‌ی دوارشان را می‌پیمودند و زمان، گاه شتابان و گاه سنگین، از کنارمان می‌گذشت.

بچه‌ها را زودتر خواباندم تا اندکی از خستگی روزشان کاسته شود. به آنان وعده داده بودم که با بازگشت پدر، بیرون خواهیم رفت؛ چرا که قرار بود یلدایی متفاوت داشته باشیم، یلدایی با طعم حضور.

ساعت از هشت گذشته بود که کودکان دوباره بیدار شدند و طاقت‌ها به سر آمد. سفره‌ی شام را با غذای مانده از دیروز گستردم؛ شکم‌ها اندکی آرام گرفت. عقربه‌ی ساعت بر خانه‌ی نُه ایستاد و پدر، با چهره‌ای خسته و رنگ‌پریده، وارد شد. بچه‌ها گرداگردش حلقه زدند؛ کار، بی‌رحمانه او را تا این ساعت در بند خود نگه داشته بود. کیسه‌ی خرید را زمین گذاشت، دست‌ها را شست و کالباس‌های خشک را تکه‌تکه کرد. شام امشب، ساندویچی بود با طعم خستگی. سفره‌ی نان گشوده شد و ضیافتی ساده اما پرمهر پایان گرفت.

اندکی بعد، کودکان بهانه‌ی خانه‌ی بابابزرگ را گرفتند، اما دیگر دیر بود؛ فاصله‌ی راه، سرمای هوا و شتاب زمان مجال نمی‌داد. لباس‌ها را پوشیدیم و سوار بر ماشینی پر از تنهایی، خیابان‌های شهر را پیمودیم تا به پارک قلبی برسیم. بچه‌ها در رقص نورهای قلبی اندکی پرسه زدند؛ اما دیگر خبری از خش‌خش برگ‌های پاییزی و موج افتادنشان از شاخه‌ها نبود. هوا سرد و سنگین بود و حتی شب‌گردها و معتادان هم در سایه‌ها پنهان نشده بودند. تنها عکس‌هایی گرفتیم، با دانه‌های انار و آدم‌برفی خاموش و به خانه بازگشتیم.

ساعت یازده شب بود که سفره‌ی یلدایی را گستردیم. صدای جلزولز و پف‌پف ذرت‌ها، و بوی شیرینی برنجی کردستان، فضای خانه را دل‌انگیز کرده بود. خستگی بر شانه‌هایم سنگینی می‌کرد، اما فنجان چای گرما بخشید. سفره‌ی یلدا با همه‌ی خوراکی‌هایش به یخچال سپرده شد و ما ماندیم؛ خسته، اما در کنار هم.

گذشت، اما همین بودن، همین با هم بودن، با همه‌ی رنج و توان، یلدای ما را به شکوهی دیگر بدل کرد.

✍🏻مریم قپانوری
#به_قلم_خودم
#نقد
#رها_نویسی

1766374357img_20251222_065843_065.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 185
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

موضوعات

  • همه
  • احکام نو پدید
  • اخبار
  • به سوی ظهور
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • حجاب و عفاف
  • درباره مدیر
  • دفاع مقدس
  • دلنوشته ها
  • دینی
  • دینی،سیاسی
  • دینی،مذهبی،سیاسی
  • روز مادر
  • سواد رسانه ای
  • سیاسی
  • سیاسی
  • سیاسی،دینی
  • عکس نوشته
  • عکس نوشته ها
  • مذهبی،دینی
  • نسیم خدا
  • نوروز 96

آیتم ها

  • تب واکسن،بغض شهادت
  • حقوق والدین بر فرزندان
  • آنچه که از پدر به ما به ارث رسیده است
  • راه رسیدن به خدا
  • رقص عقربه‌ها در بلندترین شب
  • یلدای پرتقالی
  • چگونه یلدایی متفاوت برگزار کنیم؟
  • متن تبریک ویژه شب یلدا
  • خیاط زندگی
  • نازپرورده و خود شیفته
  • راهکارهای داشتن زندگی بهتر
  • چگونه یلدایی خاص برگزار کنیم؟
  • راهکارهای ساده زیستی در زندگی
  • چگونه قدردان زحمات دیگران باشیم؟
  • چگونه با فرزند خوانده خود رفتار کنیم؟
  • نجوای عروس با مادرشوهر
  • باران اشک بر زمین بی‌تاب
  • رنج کشیده، به یاد مادران آسمانی
  • زیر نور خورشید
  • راهکارهای حفظ عزت در زندگی مشترک

کاربران آنلاین

  • نورفشان

ساعت

ساعت فلش

کد موس یا ضامن آهو

جستجو

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس