رهروان عشق

رهروان عشق

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • رهروان عشق

مدیریت اقتصادی در خانه

10 دی 1404 توسط مریم قپانوری

زیر پوستی

پدرم مردی بود که همه چیز را با کارتن می‌خرید. کارگر ساده‌ای که شب و روز در عرق می‌ریخت، اما خانه‌اش همیشه پر بود؛ پر از مایحتاجی که تا یک سال خیالمان را راحت می‌کرد. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد، هرچه فکرش را بکنی، به‌صورت کلی و انبوه در خانه ما یافت می‌شد. حتی شامپو را هم نه دانه‌ای، که کارتونی می‌خرید؛ گویی می‌خواست با این سبک خرید، امنیت و آرامش را در دل خانواده‌اش ذخیره کند.

اما امروز، در خانه‌ی همسری، دیگر خبری از آن حجم خریدها نیست. نه به گرانی کار دارم و نه به کاهش قدرت خرید؛ هزاران اما و اگر را کنار می‌گذارم. آنچه برای من دشوار است، زیستن با سبک زندگی‌ای است که خریدها ماهانه‌اند و به محض رسیدن به سر برج، همه چیز ته می‌کشد. این سبک، برای کسی که در فراوانیِ مدیریت‌شده زندگی کرده، سخت و سنگین است.

با این همه، یک چیز را هرگز فراموش نمی‌کنم؛ مادرم در کم و زیاد خانه، قدر زحمات پدر را می‌دانست و لب به شکایت نمی‌گشود. با پنج فرزند قد و نیم‌قد، همیشه اندک پولی را کنار می‌گذاشت؛ پس‌اندازی کوچک اما پرمعنا، که در روز مبادا گرهی از کار خانه باز می‌کرد.

امروز، وقتی ماشین دهه‌ی هشتادی روشن نشد و آقای خانه بی‌پول دم در ماند، همان پس‌اندازِ کوچک بود که راه را هموار کرد. همان اندوخته‌ی پنهان، همان تدبیر زنانه که بار دیگر نشان داد چگونه می‌توان با اندک‌ها، بزرگ‌ترین بحران‌ها را پشت سر گذاشت.

استادی داشتیم که می‌گفت: «زن اگر شده پوست دستش را بشکافد و زیر آن پولی را پنهان کند، باید این کار را انجام دهد؛ حتی اگر جایی برای پس‌انداز پیدا نکند.» این سخن، نه اغراق بود و نه شعار؛ حقیقتی بود که در زندگی مادرم و در تجربه‌ی امروز من، بارها به چشم آمد.

می‌شود مدیریت کرد. می‌شود حتی پول یک کرایه را کنار گذاشت تا روزی که واریزی از راه برسد، خانه بی‌پناه نماند. پس‌انداز، ذخیره‌ی آرامش و عزت خانواده است. زن خانه، با دستانی که شاید خسته و ترک‌خورده باشند، می‌تواند آینده‌ای را بسازد که در آن هیچ‌کس دم در بی‌پول نماند و هیچ راهی نرفته نماند.
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری
#رها_نویسی

1767179689img_20251231_144357_529.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

چراغ علاء الدین

10 دی 1404 توسط مریم قپانوری

چراغ علاءِالدین

هوا ناجوانمردانه سرد بود؛ رد پای یخ و سرما در کوچه‌ها و آبراه‌ها جا خوش کرده بود. درختان در خواب عمیق زمستانی نفس‌های سنگین می‌کشیدند و سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. دست‌ها یخ می‌زد و نفس‌ها با بخاری غلیظ از دل و جان برمی‌آمد. یادم هست با نفت‌کش از بشکه‌ی نفت، با سختی نفت می‌کشیدیم و چراغ خانه را پر می‌کردیم. بخاری نفتی گاه سر ناسازگاری داشت و دود و غبار غلیظش بی‌رحمانه بر فرش خانه می‌نشست. تیرهای چوبی سقف از شعله‌ی بخاری و چراغ علاءِالدین، زرد و چرکین شده بود.

در همان روزها، مادر با مهربانی و آرامش همیشگی‌اش در سرمای استخوان‌سوز آش ترخینه می‌پخت؛ آشی تند و گرم با عطری بی‌نظیر که جانمان را تازه می‌کرد. من یکی از اتاق‌های خانه را برای درس خواندن رزرو کرده بودم؛ کتاب‌هایم همیشه روی زمین پهن بود. نفت کوپنی داشتیم و هر بار یک تانکر به ارزش سیزده هزار تومان برایمان خالی می‌کردند. آن‌قدر پدر و مادر در صرفه‌جویی سفارش می‌کردند که گاهی وسواس به جانمان می‌افتاد؛ حتی اگر قطره‌ای نفت روی زمین می‌ریخت، می‌خواستیم آن را جمع کنیم.

مادرم اهل قناعت بود؛ با اینکه پدر شب و روز کار می‌کرد و وضعمان از بسیاری بهتر بود، باز هم قناعت جزئی جدانشدنی از زندگی‌مان بود. روی چراغ علاءِالدین همیشه کتری آبی می‌جوشید که برای مصارف سرویس بهداشتی استفاده می‌کردیم. همه‌ی آن حرف‌ها و دیالوگ‌ها در ذهنم مانده بود و بعدها، وقتی تازه عروس شدم و در خانه‌ای بزرگ مستأجر شدیم، همچنان در جانم زنده بود.

در آن خانه فاصله‌ی آبگرمکن تا سرویس بهداشتی زیاد بود؛ هر بار برای رسیدن آب گرم باید دقایقی آب را باز می‌کردیم تا هدر برود. از این اسراف دلگیر می‌شدم. روزی قابلمه‌ی بزرگ روحی را پر از آب کردم و روی بخاری گذاشتم تا نیمه‌گرم شود و آن را برای سرویس استفاده کردیم. مدتی گذشت تا اینکه صاحب‌خانه مهمانمان شد. وقتی قابلمه را دید، علت را پرسید. چون کنتور آب مشترک بود، از قبض کمِ آب تعجب کرده بود. ماجرا را که فهمید، خوشحال شد و برایم سطلی از حلب روغن ساخت. از آن پس، به جای قابلمه، سطل را روی بخاری می‌گذاشتم و آب گرمش را برای سرویس بهداشتی استفاده می‌کردیم.

همه‌ی آن خاطرات، از بخاری نفتی و قابلمه‌ی آب نیمه‌گرم تا سطل حلبی روی شعله‌ی بخاری، درسی بزرگ برایم داشت: اینکه حتی اگر روزی همه‌چیز به وفور باشد، وجدان آدمی آرام نمی‌گیرد اگر ناسپاسی کند و اسراف پیشه سازد. قناعت تنها یک ضرورت اقتصادی نیست؛ صدای درونیِ انسان است که او را به قدرشناسی و پاسداشت نعمت‌ها فرا می‌خواند.
#به_قلم_خودم
#نقد
#رها_نویسی
✍🏻مریم‌قپانوری

1767177232img_20251231_140125_957.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

چگونه نام و یاد اهل بیت (ع)را زنده نگه داربم؟

07 دی 1404 توسط مریم قپانوری

غریبی

وقتی می‌آمد، صدایش در کوچه می‌پیچید. ما کودک بودیم و معنای کلماتش را درک نمی‌کردیم، تنها غربت و غریبی حسین (ع) را از میان ناله‌هایش حس می‌کردیم. پیرمردی دوره‌گرد بود؛ بلندگوی کهنه‌ای بر شانه، شالی سبز بر گردن و اشک‌هایی که بی‌وقفه با همان شال پاک می‌شد.

هر بار که قدم به کوچه می‌گذاشت، مادرم سکه‌ای در دستمان می‌گذاشت تا به او بدهیم. ما با شوق کودکانه می‌دویدیم و او با دعایی گرم بدرقه‌مان می‌کرد. مادرم می‌گفت: «این صدا از اهل‌بیت می‌خواند و همین ارزشمند است.» برای ما و همه‌ی اهل کوچه، او «غریبی» بود؛ نامی که ما بر او گذاشته بودیم و به لب‌ها نشسته بود و با نوایش اشک‌ها جاری می‌شد. مردم برایش خوراکی و پول می‌آوردند و او همچنان می‌خواند، بی‌تکلف و بی‌انتظار.

امروز، پس از سال‌ها، دوباره صدایش را شنیدم. همان روضه‌ی قدیمی را می‌خواند، با همان لرزش و همان حال. گوش دادم و دیدم که متن روضه را درست نمی‌خواند، اما باکی نبود، آنچه می‌ماند، حال و هوای دل بود.

ارزش صدا و ذکر، همیشه در صحت کلمات نیست، بلکه در صداقت دل است. آن پیرمرد با اشک و ایمانش، حقیقتی را زنده می‌کرد که فراتر از متن بود: یاد حسین (ع) و غربت او. گاهی آنچه در جان می‌نشیند، سوز دل و صفای نیت است و همین است که پس از سال‌ها هنوز در کوچه‌ی خاطره‌ها طنین دارد.
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری
#رها_نویسی

1766917093img_20251228_134630_675.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تب واکسن،بغض شهادت

05 دی 1404 توسط مریم قپانوری

تبِ واکسن،بغض شهادت

پس از آن‌که جنین دوماهه‌ام بی‌هیچ نشانه‌ای از دست رفت، زندگی‌ام سراسر اضطراب شد. فرزندی که هنوز چهره‌اش را ندیده بودم، اما دل به او بسته بودم، گویی رشته‌ای ناپیدا میان جان من و او تنیده شده بود. روزها گذشت و بارداری دومم را با ترس و لرز از تکرار آن حادثه سپری کردم، تا آن‌که خداوند دختری به من عطا کرد؛ دختری که همه‌ی زندگی‌ام شد. با هر گریه‌ی کوتاهش، اشک بر گونه‌هایم جاری می‌شد و خواب و خوراکم در وجود او معنا می‌یافت. حتی هنگامی که به نماز می‌ایستادم، قنداقه‌اش را کنار سجاده می‌گذاشتم تا مبادا حادثه‌ای او را از من بگیرد.

دوماهگی‌اش رسید و نخستین واکسن را زدیم؛ شب‌ها با تب و روزها با بی‌قراری گذشت. واکسن چهارماهگی نزدیک شد و اضطرابم چنان بود که در راه مرکز بهداشت دوبار پایم پیچ خورد و هر بار نزدیک بود قنداقه از دستم بر زمین بیفتد. واکسن را زدیم و با همه‌ی وسایل راهی خانه‌ی پدرشوهر شدیم تا در آرام کردن کودک بی‌قرار یاریم کنند. کودک را خواباندیم. مادر همسر تلویزیون را روشن کرد و زیرنویس خبر از شهادت مردی داد که علمدار رهبر بود؛ سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی آسمانی شده بود. باران اشک بر گونه‌هایمان نشست، بغض گلویمان را فشرد و مرگ را در برابر چشمانمان دیدیم. سردار را چندان نمی‌شناختم، اما نام و آوازه‌اش در گوش جانم بود. عزای عمومی برپا شد؛ زمین و زمان گریستند. آن‌قدر در اندوه فرو رفتیم که حتی درد و تب واکسن دخترم را فراموش کردم. چه شب و روزهای سنگینی بود؛ دست علمدار جدا شده بود، و اگر علم از دست علمدار بر زمین نمی‌افتاد، هیچ‌کس به سوی خیمه‌ها هجوم نمی‌برد.

سال‌ها گذشت و در نبود سردار، حوادثی تلخ رخ داد. آمریکا، آن خون‌آشام همیشگی و اسرائیل جسارت یافتند و بر خاک ما تعدی کردند؛ علمداران دیگری چون باقری، سلامی وحاجی زاده را به شهادت رساندند. اما ما، از جان و هستی و فرزندانمان می‌گذریم تا این خاک بماند. همچون سحر امامی‌ها، پرچم مقاومت را به دست می‌گیریم و عهد می‌بندیم که عَلَم بر زمین نماند.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

1766645906img_20251225_102809_550.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

حقوق والدین بر فرزندان

05 دی 1404 توسط مریم قپانوری

آغوش همیشه باز

روزی که گفتند نباید شیر بخورد، چون ممکن است با سینه‌ی سرماخورده نفسش تنگ شود، دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد. حرفشان را پذیرفتم، اما لحظاتی بعد نوزادم بیدار شد؛ آن‌قدر گرسنه بود که خودش را به این‌سو و آن‌سو می‌زد، ناله می‌کرد و از بی‌تابی آرام نمی‌گرفت. گفتند نباید شیر بخورد. دلم می‌سوخت، اشک‌هایم بی‌امان می‌ریخت. با اضطراب خود را به ایستگاه پرستاری رساندم و پرسیدم: «آخر تکلیف این بچه چیست؟» گفتند: «مگر سرم در دست ندارد؟ همان کافی است.» اما هیچ‌یک از این سخنان به گوشم نمی‌رفت.

برای لحظه‌ای، دور از چشم پرستاران، او را از دستگاه جدا کردم. با خود گفتم: «بگذار اگر زبانم لال روزی بخواهد بمیرد، دست‌کم گرسنه از دنیا نرود.» شیرش دادم. همسرم مراقب بود تا پرستاری سر نرسد. کودک آرام گرفت، خوابید، و دوباره او را به جایگاهش بازگرداندم. چند روز گذشت و سرانجام با حال عمومی خوب از بیمارستان مرخص شد.

اکنون دو سال گذشته است و نوبت فراق رسیده؛ باید آغوشم را ترک کند. زندگی‌اش وارد مرحله‌ای تازه از استقلال شده است؛ زمانی که کم‌کم از شیر جدا می‌شود و بر پای خویش می‌ایستد.

برای من، دل کندن از کودکی که جانم را در وجودش ریخته‌ام، دشوار است. نوازشش می‌کردم و قلبم با صدای مکیدن شیرش آرام می‌گرفت. نمی‌دانم این جدایی برای من سخت‌تر است یا برای او. با صبر زرد، آن ماده‌ی تلخ و بدبو، این فاصله را بیشتر می‌کنم.

فرزند عزیزم، اکنون که مزه‌ی شیرین و گوارای شیر مادر را ترک می‌کنی و پا در دنیای تازه می‌گذاری، فراموش نکن روزگاری نوزادی بودی ناتوان؛ نه توان برخاستن داشتی، نه نشستن، نه هیچ کار دیگر. این خدای مهربان بود که به مادرت عشق و عطوفت بخشید تا تو را در آغوش گیرد، شیر دهد، بزرگت کند و بر پای خودت مستقلت سازد.

یادت باشد اگر روزی مادرت ناتوان شد، تو نیز بر او رحم کن؛ همان‌گونه که قرآن می‌فرماید: «وَقُل رَبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا»(1). از خدایت یاری بجوی و به پدر و مادرت که روزی تو را پروراندند و به اینجا رساندند، نیکی کن و دستگیرشان باش.

فراموش نکن که آغوش گرم مادر تنها برای شیر دادن نیست؛ برای عشق ورزیدن، مهر و عاطفه است. این آغوش تا ابد، تا زمانی که جان در رگ‌هایش جاری است، به روی تو گشوده خواهد بود.
پ.ن:1_سوره‌ی اسرا آیه‌ی 24.

فدای قدم‌های کوچکت
از طرف مادری مهربان

#به_قلم_خودم
#نقد
#رها_نویسی
✍🏻مریم قپانوری

1766743080img_20251226_132632_945.jpg

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 186
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

موضوعات

  • همه
  • احکام نو پدید
  • اخبار
  • به سوی ظهور
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • تبلیغات
  • حجاب و عفاف
  • درباره مدیر
  • دفاع مقدس
  • دلنوشته ها
  • دینی
  • دینی،سیاسی
  • دینی،مذهبی،سیاسی
  • روز مادر
  • سواد رسانه ای
  • سیاسی
  • سیاسی
  • سیاسی،دینی
  • عکس نوشته
  • عکس نوشته ها
  • مذهبی،دینی
  • نسیم خدا
  • نوروز 96

آیتم ها

  • مدیریت اقتصادی در خانه
  • چراغ علاء الدین
  • چگونه نام و یاد اهل بیت (ع)را زنده نگه داربم؟
  • تب واکسن،بغض شهادت
  • حقوق والدین بر فرزندان
  • آنچه که از پدر به ما به ارث رسیده است
  • راه رسیدن به خدا
  • رقص عقربه‌ها در بلندترین شب
  • یلدای پرتقالی
  • چگونه یلدایی متفاوت برگزار کنیم؟
  • متن تبریک ویژه شب یلدا
  • خیاط زندگی
  • نازپرورده و خود شیفته
  • راهکارهای داشتن زندگی بهتر
  • چگونه یلدایی خاص برگزار کنیم؟
  • راهکارهای ساده زیستی در زندگی
  • چگونه قدردان زحمات دیگران باشیم؟
  • چگونه با فرزند خوانده خود رفتار کنیم؟
  • نجوای عروس با مادرشوهر
  • باران اشک بر زمین بی‌تاب

کاربران آنلاین

  • نجمه همتيان
  • زینت السادات میری

ساعت

ساعت فلش

کد موس یا ضامن آهو

جستجو

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس