عکسهای رهبری


تبر و آتش؛ حکایت بت شکنان امروز
وزیر صهیونیست فریاد زد: «پیکر یحیی سنوار را بسوزانید!» و این فریاد، پژواکی بود از قرون گذشته، از آن روز که ابراهیم خلیل الله، تبر بر دوش، قامت بتها را شکست و آتش را برایش مهیا کردند، بیآنکه بدانند آتش، فرمانبردار خالق است؛ ندا آمد:
«یا نارُ کونی بردًا و سلامًا علی ابراهیم»
در عصر ما، مردی دیگر برخاست از خاک غزه، مردی که با چشمانش سیاهی شب را میدرید و صدایش دیوارها را میلرزاند.
یحیی سنوار، با اراده و آگاهی، بتهای زمانه را نشانه رفت؛ اشغال، تحقیر، معاملههای ننگین و سکوتِ جهانیان.
او از دل زندان برخاست، از شکنجه و انفرادی و به جای زخم، با ایمان سخن گفت. او در برابر دشمن،تردید، سازش و تسلیم و خنجرهایی که از پشت میآمدند ایستاد.
اکنون چون ابراهیم(ع)، پیکر شهیدش را تهدید به آتش کردهاند. اما آتش، بر اهل حق، گلستان است و آرام چون نور حق،
فراتر از شعلههای خشم است و هیچ آتشی، نمیتواند راه مقاومت را خاموش کند؛ راهی که با خون روشن شده، با ایمان ادامه یافته و با حقیقت، جاودانه خواهد ماند.
پس اگر آتش افروختند، شاید باز هم ندا برخیزد:
«یا نارُ کونی بردًا و سلامًا علی یحیی» زیرا بتشکنان، همیشه از آتش عبور میکنند و از دل شعله، گل میرویانند.
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری

شَبَح پشت پرده
در کوچهای قدیمی، خانهها به هم چسبیده بودند، دیوارها کوتاه و پنجرهها همیشه نیمهباز. انگار هر خانه، چشم و گوشی بود برای خانهی کناری و وسط این کوچه، پیرزنی زندگی میکرد که همه او را «ننه سایه» صدا میزدند. نه به خاطر رنگ لباسش، بلکه چون همیشه مثل سایه دنبال زندگی دیگران بود.
صبحها زودتر از همه بیدار میشد، پشت پنجره مینشست، چای تلخ مینوشید و با چشمهایی تیزتر از رادار، رفتوآمدها را رصد میکرد. اگر کسی در خانهاش مهمان داشت، ننه سایه اولین کسی بود که میفهمید. اگر کسی ساکی به دست داشت، او اولین کسی بود که میپرسید: «چی توشه؟»
همهچیز برایش مأموریت بود. مأموریتی بیپایان برای کشف رازهایی که هیچ ربطی به او نداشتند. میپرسید، میکاوید، مینوشت و آخرش با لبخندی مصنوعی میگفت: «فقط کنجکاوم!» اما هیچکس باور نمیکرد چون این کنجکاوی، بوی فضولی میداد.
راوی داستان، زنی جوان با سه بچه، اهل نوشتن و اهل سکوت بود. سرش توی لاک خودش، قلمش همدم شبهایش بود اما ننه سایه ولکن نبود. یک روز، وقتی مهمانی از سربازی برگشته با ساکی پر از خاطره وارد خانهشان شد، هنوز در بسته نشده بود که صدای ننه سایه از پشت در بلند شد: «این آقا کی بود؟ اون ساک چیه؟»
روزی دیگر، در خیابان، همان زن با بچههایش درگیر خرید بود که ننه سایه با دستانی پر از نان و هندوانه، لپ بچهها را بوسید و بعد، بیمقدمه پرسید: «راستی اون قضیهی چند ماه پیش چی شد؟ راست بود؟»
بچهی کوچکتر، محمدجواد، در کالسکه گریه میکرد. مغازهدارها نگاه میکردند. زن جوان خجالتزده، عصبانی و درمانده بود. دلش میخواست فریاد بزند: «بابا دست بردار!» اما فقط سکوت کرد. چون میدانست بعضیها با هیچ حرفی متوقف نمیشوند. بعضیها نفس آدم را میگیرند، مثل سایهای که همیشه هست، همیشه میپرسد، همیشه میکاود.
و در دلش زمزمه کرد:
«وَلَا تَجَسَّسُوا»
یعنی تجسس نکنید!
یعنی بگذارید آدمها نفس بکشن، بیدغدغهی نگاههای مزاحم.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

دلشاد
دلت که شاد باشه و جوون، در سن هفتاد سالگی به جای خرید کفن و گور و پس انداز هزینههای دفن و کفن، به فکر نو کردن اسباب و وسائل خونه و زندگیات هستی.
امروز وقتی حکایت این زندگی را شنیدم از یک طرف دوست داشتم جای آن زن خانه باشم که بعد از 70 سال دارد یکی یکی وسائل خانهاش را نو میکند از فرش و موکت،مبلمان،وسائل پذیرایی و اجاق گاز صفحهای همه و همه …از یک طرف گفتم نه! مگر دنیا چقدر ارزش دارد که عمرت را خرج این کارها بکنی!همین که وسائلت نو هست و کار راه انداز بقیهاش مهم نیست.
نمیدانم بین این دوراهی سردرگم گیر کردم. آخر مگر میشود هم به فکر آن دنیا باشی هم در این دنیا راحت طلب و خوش زندگی کنی.
در پس اینها به جوانی فکر میکنم که آرزوی خرید یک جهیزیه بیدردسر را دارد و این آرزو مثل داغی که شقایق بر دل دارد گویا برای همیشه بر دلش مانده است.
یک ضرب المثل معروفی هست که میگوید جوانان در قفس و پیران در هووس
جوان امروز نیاز به حمایت دارد نیاز به تشکیل زندگی و خانواده دارد با این وضع اقتصادی دیگر کسی به اینها فکر هم نمیکند.
کاش میشد کاری کرد
#رها_نویسی
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
خانهتکانی دل
جوانتر که بودم، دلم همیشه هوای حرم امام رضا (ع) داشت، هم برای زیارت و هم خادمی. هر وقت مشهد میرفتم، نمیتوانستم فقط زائر باشم؛ میایستادم کنار خادمها، بیلباس رسمی، بیکارت ولی با همان عشق جمعیت را هدایت میکردم، راه نشان میدادم، کمک میکردم. انگار یک گوشه از آن خادمی را به من داده بودند، فقط برای چند روز، فقط برای دل. اما راه مشهد دور بود و من فقط با دلم میرفتم.
یک روز رفتم زیارت امامزادگان محمد و علی (ع) از فرزندان موسی بن جعفر، همان امامزادهای که در شهرمان بود.
آنجا یک اطلاعیه دیدم: «خادمی افتخاری».
نفسم بند آمد.با خودم گفتم: “شاید این همان راهی است که امام رضا (ع) برایم باز کرده است.”
آن امامزاده نه آینهکاری داشت، نه آبخوری درستحسابی، نه دفتر آنچنانی و نه امکانات فرهنگی و آموزشی. فقط یک جارو بود و یک صحن ساده. ولی من با عشق رفتم با همان جارو، با همان سکوت، با همان بیچیزی، شروع کردم به خدمت. هر بار که جارو میزدم، انگار داشتم دل خودم را میتکاندم.
دو سال آنجا خادم بودم. بعد از آن توفیق سربازی امام عصر(عج) نصیبم شد، درس خواندم، رشد کردم، ولی آن صحن ساده همیشه در دلم بود.
اکنون بعد از سالها، دوباره برگشتم آمدم درون همان ضریح ، همان جا که یک روز با دل شکسته ایستاده بودم. دست بردم به غبار ضریح، ولی این بار، انگار داشتم غبار دل خودم را پاک میکردم.آن لحظه، فهمیدم که خادمی فقط به لباس نیست، به دلِ پاک است.
من خادم شدم، بیصدا، بیادعا و حالا برگشتم، با دلِ روشنتر، با نگاهی عمیقتر و با یک لبخند آرام که فقط خودم میدانم از کجا آمده.
امروز یک پایان نبود، یک شروعی دوباره ؛ شروعی با دلِ تازه، با نوری که از همان صحن ساده، تا حرم رضای غریب، امتداد دارد.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری



زنگ بهشت
درختان مدرسه دوباره جوانه زدند و زنگ اول مهر، با صدای شاد کودکان درآمیخت. اما در گوشهای از حیاط جای دوازده غنچه هنوز خالیست. کودکانی که از میان تبهای کرونا گذشتند، از دل روزهای بیبرقی، بینانی، بیخواب و با چشمهایی پر از رؤیا به آستانهی شکوفهها رسیدند.
اما پیش از آنکه دفترهایشان را باز کنند، پیش از آنکه مدادشان را بتراشند، پیش از آنکه نامشان را در کلاس بخوانند، پر کشیدند و رفتند به جایی که «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون» است؛ جایی که زنگها، زنگ بهشتاند و گلها، گلهای ابدی. ما ماندهایم با قابهای کوچک، با پرچمهای کنار عکس، با بغضی که در گلو مانده و با پرسشی بیپاسخ:
بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ؟!!!
اما در دل همین اندوه، در دل همین جای خالی، در دل همین سکوت کلاس، درسی نهفته است؛ این کودکان، با رفتنشان، ما را به یاد چیزی انداختند که گاهی در هیاهوی زندگی فراموش میکنیم که هر لحظهی زندگی، فرصتیست برای ساختن جهانی امنتر، مهربانتر و انسانیتر.
ما که ماندهایم، باید وارث رؤیاهای ناتمامشان باشیم.باید طوری زندگی کنیم که نبودشان بیثمر نماند، طوری آموزش بدهیم، تربیت کنیم و تصمیم بگیریم که هیچ کودکی دیگر، قربانی بیعدالتی و خشونت نشود.
شهادت این غنچهها آغازیست برای بیداری، برای ساختن، برای اینکه مدرسهها، خانهها و خیابانها جای امنی باشند برای شکوفهدادن کودکی.
ما، با هر قدمی که به سوی نور برمیداریم و با هر مهری که میکاریم، با هر صدایی که در برابر ظلم بلند میکنیم، داریم به آنها نزدیکتر میشویم.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

