عکسهای رهبری


رایحهی کلام
شیشههای عطری که برایم خریدی خالی شدند. آنقدر رایحهی خوب و دلانگیزی داشتند که با هر کدام یک خاطره دارم.
آنروز تولدم برایم کیک خریدی. بیصدا و در هالهای از سکوت و ابهام، جشن دونفرهمان را برگزار کردی و اما چیزی که از همه برایم مهمتر و عزیزتر بود کلام دلنشینت بود که در کاغذی از مِهر نگاشتهبودی.
یادم هست زمانیکه نامهی حضرت امام به همسرش را برایت خواندم به همدیگر قولهایی دادیم. یکیش این بود که من شما را با اسم صدا نزنم؛ از آن روز برای همه جا انداختم که تو را حاج آقا صدا بزنیم و تو هم گفتی:” تو هم حاج خانوم خودمی ” اما اینها گذشت و آن کلمه تِرَند و امروزی حضرت امام(ره) به همسرش؛ “تصدقت"بیشتر از همه تربیتمان کرد و به ما یاد داد که محبت اگر صرفا کلامی باشد از عمق جان زندگی را دگرگون خواهد کرد.
#رها_نویسی
#سوژه_هفتگی
#به_قلم_خودم

نجوای حقیقت در سیم مارپیچ
آن روزها که تو با سیمهای مارپیچ و کلیدهای چرخان، بر صدر ارتباط نشسته بودی، همه چیز در همان صدای خشدار اتصال خلاصه میشد؛ صدایی که حقیقت را بیپیرایه فریاد میزد؛ گریهها، خندهها، خشمها و ترسها، همه بیادعا، بینقاب، بیفیلتر، جاری بودند در آن موج صدا.
نه خبری از نوشتنهای بیپاسخ بود، نه از در دسترس نبودنهای عمدی، نه لینکهای فریبنده، نه عکس و فیلمهای بیاجازه، نه برنامههای رنگارنگِ بیهویت. تو بودی، ساده، بیریا، بیادعا.
تا آن روز که تلفن همراه آمد و شد «همراه اول»؛ و تو، آرام آرام، از صحنه کنار رفتی. واقعیتها انکار شدند، دنیا بیپروا مجازی شد، گفتگوها نقاب زدند، لمسها شدند لمسِ سردِ شیشه و عاطفهها خلاصه شدند در ایموجیها و استیکرهای بیجان.
عشقها هم مجازی شدند.
به یاد دارم در محلهمان، تنها خانهای که تلفن ثابت داشت، خانهی ما بود. دختر همسایه، نامزد پسرخالهاش، گاهگاهی میآمد و منتظر میماند تا معشوقهاش از تهران زنگ بزند. ما کودک بودیم و چیزی از آن گفتوگوهای عاشقانه نمیفهمیدیم. مادرم درِ اتاق را میبست و ما را به حیاط میفرستاد تا بازی کنیم، تا آن مکالمهی پرشور و نجیب به پایان برسد.
چه حریمی داشت آن روزها!
امروز اما، موبایل با عکسها و فیلمهای بیملاحظهاش، قبح و حرمت بسیاری چیزها را شکسته است.
فناوری، اگر با فرهنگ همراه نباشد، پیشرفتش نیز گمراهکننده است.
#سوژه_هفتگی
#رها_نویسی
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

امضای مربی
چه زیباست آن آرزوی دیرینه که در دل یک دانشآموز جوانه میزند؛ شنیدن یک بیت شعر، جملهای ادیبانه، یا دعای خیری از زبان معلمی که دوستش داریم، کسی که مِهرش در دلمان ریشه دوانده است.
آرزویی که گاه با هدیه دادن دفتر خاطراتی ساده و قلمی در دستان معلمی محبوب، به حقیقت میپیوست. معلمی که در صفحهای از آن دفتر، جملهای انگیزشی مینوشت، آن را با نام و تاریخ روز میآراست و با امضای خود مُهر تأیید بر آن میزد.
از زبان ادیبی شنیدم که گلهای طبیعی، امضای خداوندند برای اهل زمین. چه مربیای والاتر از ذات مقدس او که هر فصل از روزگارمان را با گلهایی خاص امضا میکند و روزیمان را در لطافت آنها جاری میسازد؟
پاییز را با گلهای میوهگون و شیرخشتی، زمستان را با گل یخ، بهار را با شکوفههای بادام و گیلاس و تابستان را با اقاقیا و ابریشم مینگارد. هر گل، مُهر خداست بر صفحهای از تقویم خلقت.
در این میان برخی میکوشند با ساختن گلهای مصنوعی، آن حس را بازآفرینی کنند. لطافت، نرمی و حتی رایحهای خیالی. با اینهمه، هرچند زیبا و دقیق، این گلها نمیتوانند مربی خوبی باشند. چرا که مربی حقیقی، آن است که با جان خود تعلیم دهد، با حضورش رشد بخشد و با مهرش امضا کند. گل مصنوعی شاید شبیه باشد، اما روح ندارد و بیروح، هیچ امضایی ماندگار نیست.
#به_قلم_خودم
#بوی_ماه_مهر
#دفتر_خاطرات
✍🏻مریم قپانوری


بِرَند خروس نشان
یاد دارم روزی را که نخستینبار، در صفِ حیاطِ مدرسه، شانهبهشانهی دوستانم ایستاده بودم؛ با اندکی فاصله، با دلی پر از اضطراب و چشمانی مشتاق. لحظاتی پس از قرائت قرآن، دستی از پشت، زیر بغلم را نشانه رفت. کیسهی برنجی با نشانِ خروس، که بهجای کیف مدرسه در آغوشم بود، ناگهان در معرض نگاهها و خندهها قرار گرفت. بچهها پشت سرم آن را میکشیدند، میخندیدند و آزارم میدادند. من اما، خاموش و مصمم ایستاده بودم با بغضی که در گلو مانده بود و عزتی که نمیخواست بشکند.
در سالن، معلم کلاس اولم، خانم سیف، با لبخندی مادرانه و چهرهای آرام به استقبالمان آمد. در کلاس، گفت: «کتابهایتان را جلد کنید، مبادا پاره شوند یا رنگِ خاک بگیرند.»
به خانه که رسیدم نایلونِ مشکیِ میوه را که نو و براق بود برداشتم. دستههایش را بریدم، زیر فرش پهنش کردم تا چروکش بخوابد و آن را با دقت بر کتابهایم چسباندم. برای جامدادی، کیسهی زردرنگِ نمک یددار را انتخاب کردم. فقر بود، اما دلم روشن بود. امید داشتم و ارادهام برای آموختن، چون کوه استوار بود.
امروز اما با اینهمه مدلهای رنگارنگِ لوازمالتحریر، با کیفهایی که بوی برند میدهند و مدادهایی که برقِ تبلیغات دارند، پدر و مادرهایی که خودشان درسخواندهاند،خانههایی پر از نور اینترنت، میز تحریر و تمام این امکانات،
عزمِ درسخواندن کم شده، دلها زود خسته میشوند و آن شوقِ کودکانه برای فهمیدن در ازدحامِ راحتیها گم شده است.
#به_قلم_خودم
#بوی_ماه_مهر
#اولین_صف
#اولین_معلم_من
#اولین_کتاب
#اولین_لوازم_تحریر
✍🏻مریم قپانوری


خانوادهای با عهد آسمان
درختی که ریشه در خاک شهادت دارد، میوهاش نیز جز نور و ایثار نخواهد بود.
شهیدی که امروز به آسمان پیوست، نه تنها خود شهید بود، بلکه فرزند پدر و مادریست که هر دو برادرشان در راه حق جان باختند. او در خانهای قد کشید که دیوارهایش با خاطرات شهدا نفس میکشیدند و سفرهاش با دعای مادری داغدیده پهن میشد. چنین خانهای، مدرسهایست برای زیستن با شهادت؛ همان رمز جاودانگی که شهید سلیمانی گفت: «رمز شهید شدن، زیستن با شهادت است.»
او ایامی با زخمهای جنگ 12 روزه زیست؛ جانبازی که درد را به سکوت ترجمه کرد و رنج را به صبر. اما امروز، پس از آن روزها مجروحیت، به قافله شهدا پیوست؛ بیصدا، اما پرشکوه.
همسرش، عباس و فاطمه، فرزندانش، اکنون وارثان نوری هستند که از دل خون و ایمان برخاسته است. گویی این خانواده، عهدی دیرینه با آسمان بستهاند؛ عهدی از جنس فداکاری، ایمان و عشق به حقیقت.
به خانواده بزرگوار این شهید، به همسر صبور و فرزندان عزیزش، تسلیت و تبریک میگوییم. تسلیت برای داغی که هیچ واژهای توان تسکینش را ندارد و تبریک برای افتخاری که هیچ مدالی به پایش نمیرسد. شما در مکتب شهدا پرورش یافتید و امروز، نامتان در دفتر عاشقان ثبت شد.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
