عکسهای رهبری


📢 رهبر انقلاب: ایران امروز و فردا همان ایران روز 23 و 24 خرداد است
✏️ مردم ایران یک مشت محکم پولادیناند که بر فرق دشمن فرود خواهند آمد. 1404/7/1
💻 Farsi.Khamenei.ir

از صحن بی صدا تا حرم امام رضا(ع)
جوانتر که بودم، دلم همیشه هوای حرم امام رضا (ع) داشت،هم برای زیارت و هم خادمی. هروقت مشهد میرفتم،نمیتوانستم فقط زائر باشم؛میایستادم کنار خادمها، بیلباس رسمی، بیکارت، ولی با همان عشق جمعیت را هدایت میکردم، راه نشان میدادم، کمک میکردم. انگار یک گوشه از آن خادمی را به من داده بودند، فقط برای چند روز، فقط برای دل. اما راه مشهد دور بود و من فقط با دلم میرفتم.
یک روز رفتم زیارت امامزادگان محمد و علی (ع)، از فرزندان موسی بن جعفر، همان امامزادهای که در شهرمان بود.
آنجا یک اطلاعیه دیدم: «خادمی افتخاری».
نفسم بند آمد.با خودم گفتم: “شاید این همان راهی است که امام رضا (ع) برایم باز کرده است.”
آن امامزاده نه آینهکاری داشت، نه آبخوری درستحسابی، نه دفتر آنچنانی و نه امکانات فرهنگی و….
فقط یک جارو بود و یک صحن ساده.
ولی من با عشق رفتم با همان جارو، با همان سکوت، با همان بیچیزی، شروع کردم به خدمت. هر بار که جارو میزدم، انگار داشتم دل خودم ر ا میتکاندم.
دو سال آنجا خادم بودم. بعد از آن توفیق سربازی امام عصر(عج) نصیبم شد،درس خواندم، رشد کردم، ولی آن صحن ساده همیشه در دلم بود.
اکنون بعد از سالها، دوباره برگشتم
آمدم درون همان ضریح ، همان جا که یک روز با دل شکسته ایستاده بودم.
دست بردم به غبار ضریح، ولی این بار، انگار داشتم غبار دل خودم را پاک میکردم.آن لحظه، فهمیدم که خادمی فقط به لباس نیست، به دلِ پاک است.
من خادم شدم، بیصدا، بیادعا و حالا برگشتم، با دلِ روشنتر، با نگاهی عمیقتر و با یک لبخند آرام که فقط خودم میدانم از کجا آمده.
و امروز یک پایان نبود، یک شروعی دوباره ؛ شروعی با دلِ تازه، با نوری که از همان صحن ساده، تا حرم رضای غریب، امتداد دارد.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری



شهربازی دنیا
شهربازی، بهراستی دلفریب است. هر انسانی، خواه کودک و خواه بزرگسال، در برابر رنگها، صداها و هیاهوی آن، دلباخته و مشتاق میگردد. هرچه عقل آدمی نارستر باشد، میل به بازی و سرگرمی در او افزونتر است و هرچه عقل سلیمتر و بصیرت ژرفتر گردد، رغبت به بازی فروکش میکند و نگاه از سطح به عمق میرسد.
دنیا نیز، در هیئت یک شهربازی عظیم، جلوهگری میکند. گاه انسان، همچون کودکی سبکبال، از پلکان قلعههای بادی آن بالا میرود، به گمان آنکه به قلهی مقصود رسیده است. اما همان قلعه، سرسرهای دارد که آدمی را بهراحتی از بلندای انسانیت به پستی غفلت میکشاند. بالا رفتنها و پایین آمدنها، در این میدان رنگ و صدا، گاه بیهدف و بیثمر است و انسان، اگر بیدار نباشد، در چرخهی بیپایان بازیها، گم میشود.
چرخوفلکها میچرخند، نورها چشمک میزنند و آدمیان در تب و تابِ تفاخر و تکاثر، به رقابت و نمایش میپردازند. اما خردمند، درمییابد که این میدان، منزل نیست؛ معبر است برای عبور و برای عبرت.
دنیا، با همهی زینتها و جلوههایش، پلی است که باید از آن گذشت؛ نه آنکه بر آن اقامت گزید و دل بست و چه زیباست آن آیهی شریف که پرده از حقیقت این شهربازیِ فریبنده برمیدارد:
﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ …﴾(۱)
بدانید که زندگی دنیا، بازی و سرگرمی است…
پس ای رهپوی حقیقت! دل به بازیها مبند! از رنگها عبور کن و مقصد را در ورای این شهربازی بجوی که آنجا، نه بازی است و نه فریب؛ بلکه حقیقت است و قرار.
پ.ن:سورهی حدید،آیه ۲۰
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری
زنگ بهشت
درختان مدرسه دوباره جوانه زدند و زنگ اول مهر، با صدای شاد کودکان درآمیخت.اما در گوشهای از حیاط جای دوازده غنچه هنوز خالیست.
کودکانی که از میان تبهای کرونا گذشتند، از دل روزهای بیبرقی، بینانی، بیخواب و با چشمهایی پر از رؤیا به آستانه شکوفهها رسیدند.
اما پیش از آنکه دفترهایشان را باز کنند، پیش از آنکه مدادشان را بتراشند، پیش از آنکه نامشان را در کلاس بخوانند، پر کشیدند و رفتند به جایی که «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون» است؛ جایی که زنگها، زنگ بهشتاند و گلها، گلهای ابدی.
ما ماندهایم با قابهای کوچک، با پرچمهای کنار عکس، با بغضی که در گلو مانده و با پرسشی بیپاسخ:
بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ؟!!!
اما در دل همین اندوه، در دل همین جای خالی، در دل همین سکوت کلاس،
درسی نهفته است؛ این کودکان، با رفتنشان، ما را به یاد چیزی انداختند که گاهی در هیاهوی زندگی فراموش میکنیم که هر لحظهی زندگی، فرصتیست برای ساختن جهانی امنتر، مهربانتر و انسانیتر.
ما که ماندهایم، باید وارث رؤیاهای ناتمامشان باشیم.باید طوری زندگی کنیم که نبودشان بیثمر نماند، طوری آموزش بدهیم، تربیت کنیم و تصمیم بگیریم
که هیچ کودکی دیگر، قربانی بیعدالتی و خشونت نشود.
شهادت این غنچهها آغازیست برای بیداری، برای ساختن، برای اینکه مدرسهها، خانهها، و خیابانها جای امنی باشند برای شکوفهدادن کودکی.
ما، با هر قدمی که به سوی نور برمیداریم و با هر مهری که میکاریم، با هر صدایی که در برابر ظلم بلند میکنیم، داریم به آنها نزدیکتر میشویم.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
مهر مادر و شکوه وطن
در دفاع مقدس، آن زمان که خاک وطن از آتش دشمن میسوخت و آسمان از دود خمپاره تیره بود، مردانی برخاستند که راهشان نه از نقشههای نظامی میگذشت، بلکه از دل خاک و ذکر اهل بیت(ع) میگذشت. یکی از این مردان، شهید عبدالحسین برونسی بود؛ بنّایی از مشهد که در میدان نبرد، فرماندهای شد بینظیر، اما راز فرماندهیاش نه در فنون جنگ، که در توسل به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) نهفته بود.
برونسی هرگاه در عملیات راه گم میکرد، سر بر خاک مینهاد و با دلی شکسته زمزمه میکرد: «یا فاطمه الزهرا، خودت راه را نشانم بده.» و گویی خاک، به احترام نام بیبی، دهان میگشود و مسیر را روشن میساخت. این توسل راهگشا بود و جانپناه رزمندگان.
در یکی از شبهای عملیات، هنگامی که نیروها در محاصرهی دشمن گرفتار شده بودند و آب به کلی قطع شده بود، فرمانده گروهان با دلی شکسته به حضرت زهرا (س) متوسل شد. همان شب، در دل خاک خشک، چشمهای جوشید. آب از زمین برخاست و همه فهمیدند که این امداد، از سوی مادریست که هیچگاه فرزندانش را بیپناه نمیگذارد.
و آن سربندهای «یا زهرا» که میان بچهها چون پرچم نجات دست به دست میشدند، خود حدیثی دیگر بودند. گاه میان رزمندگان دعوا میشد برای بستن آن به پیشانی. آن سربند پارچهای عهدی بود میان خاک و آسمان.
سالها گذشت و جنگی دیگر در گرفت؛ جنگی 12 روزه، بیخبر و بیرحم. آن روز، بچهها با پدرشان به روستا رفته بودند و من، تنها پای اجاق ایستاده بودم. ناگاه صدای پدافند شهر برخاست و ما که معنای آن را نمیدانستیم، تنها دیدیم که دود غلیظ و رد موشک، درست بالای سر خانهمان نقش بست. در همان لحظه، بدنم از ترس خشک شد. نه توان فریاد داشتم و نه مجال گریختن. تنها چیزی که از جانم برخاست، زمزمهای بود از دعای توسل:
«اَلسلام علیک یا فاطمه الزهرا، یا بِنتَ محمّد، یا قُرَهَ عَین الرسول…» و همان لحظه، یادم آمد که در دفاع مقدس نیز، هر گرهی با توسل به حضرت زهرا (س) باز میشد. یادم آمد که آن مادر، در دل آتش و خون، پناه دلهای شکسته بود.
و انگار چادر بیبی دو عالم، سایهاش را بر خانهمان گسترد.
موشک گذشت، خانه ماند و من نیز ماندم، با دلی لرزان و در پناه مادری که هیچگاه فرزندانش را تنها نمیگذارد.
این سرزمین، این مردم و این خاک، همه طفیلی وجود حضرت زهرا (س) هستند. همان مادری که خلقت همه به خاطر خلقت اوست. همان مادری که چادرش، امنترین سنگر دنیاست. ما در پناه چادر بیبی دو عالم زندگی میکنیم و تا این چادر بالای سرمان هست، هیچ دشمنی، هیچ موشکی، هیچ ترسی، نمیتواند ما را از پا بیندازد.
یا فاطمه! تو پناه همهای، تو مادر همهای
و ما، تنها به امید نگاه تو زندهایم.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
