خواب و بیدار
خواب و بیدار
در تاریکی سحر، خانه آرام بود. مادر، دخترش را در آغوش گرفته بود؛ دخترک خوابیده بود؛ در خوابی آرام.
پدر، با چفیهای بر گردن و دلِ پر از عهد، خم شد کنارشان و بوسهای بر پیشانی دخترش گذاشت، آهسته، مثل نسیمی که از روی گلبرگ میگذرد و رفت بیصدا و بیبرگشت.
در خواب، دخترک بابا را با لباس خاکی دید، با لبخندی محو و نگاهی که انگار از دوردستها میآمد.
بابا گفت: “دخترم، دعا کن” و محو شد در مهِ خواب.
دختر سه ساله بیدار شد، چشمهایش خیس بود. بوی بابا هنوز روی گونهاش مانده بود.دلش تنگ شد برای آغوشی که رفته بود به جبهه.
اما یک روزی، در خرابهای دور، دختری سهساله خوابیده بود؛ رقیه، با گونههای خاکی و دلِ شکسته. در خواب بابا را دید.
با لبخند و نگاهی پر مهر و با صدایی که میگفت: “دخترم!”
رقیه بیدار شد، بهانهی بابا را گرفت. گریه کرد، لرزید و صدا زد: “بابا !” و دشمن دون، سرِ بریدهی بابا را آورد؛ در طشت با موهای خاکآلود و چشمهایی که هنوز نگاه میکردند. رقیه گریه کرد، بوسه زد.
گفت: “بابا، چرا ساکتی؟"و خرابه پر شد از نالهای که آسمان را شکافت.
#به_قلم_خودم
#سوژه_هفتگی ✍🏻مریم قپانوری
