شَبَح پشت پرده
شَبَح پشت پرده
در کوچهای قدیمی، خانهها به هم چسبیده بودند، دیوارها کوتاه و پنجرهها همیشه نیمهباز. انگار هر خانه، چشم و گوشی بود برای خانهی کناری و وسط این کوچه، پیرزنی زندگی میکرد که همه او را «ننه سایه» صدا میزدند. نه به خاطر رنگ لباسش، بلکه چون همیشه مثل سایه دنبال زندگی دیگران بود.
صبحها زودتر از همه بیدار میشد، پشت پنجره مینشست، چای تلخ مینوشید و با چشمهایی تیزتر از رادار، رفتوآمدها را رصد میکرد. اگر کسی در خانهاش مهمان داشت، ننه سایه اولین کسی بود که میفهمید. اگر کسی ساکی به دست داشت، او اولین کسی بود که میپرسید: «چی توشه؟»
همهچیز برایش مأموریت بود. مأموریتی بیپایان برای کشف رازهایی که هیچ ربطی به او نداشتند. میپرسید، میکاوید، مینوشت و آخرش با لبخندی مصنوعی میگفت: «فقط کنجکاوم!» اما هیچکس باور نمیکرد چون این کنجکاوی، بوی فضولی میداد.
راوی داستان، زنی جوان با سه بچه، اهل نوشتن و اهل سکوت بود. سرش توی لاک خودش، قلمش همدم شبهایش بود اما ننه سایه ولکن نبود. یک روز، وقتی مهمانی از سربازی برگشته با ساکی پر از خاطره وارد خانهشان شد، هنوز در بسته نشده بود که صدای ننه سایه از پشت در بلند شد: «این آقا کی بود؟ اون ساک چیه؟»
روزی دیگر، در خیابان، همان زن با بچههایش درگیر خرید بود که ننه سایه با دستانی پر از نان و هندوانه، لپ بچهها را بوسید و بعد، بیمقدمه پرسید: «راستی اون قضیهی چند ماه پیش چی شد؟ راست بود؟»
بچهی کوچکتر، محمدجواد، در کالسکه گریه میکرد. مغازهدارها نگاه میکردند. زن جوان خجالتزده، عصبانی و درمانده بود. دلش میخواست فریاد بزند: «بابا دست بردار!» اما فقط سکوت کرد. چون میدانست بعضیها با هیچ حرفی متوقف نمیشوند. بعضیها نفس آدم را میگیرند، مثل سایهای که همیشه هست، همیشه میپرسد، همیشه میکاود.
و در دلش زمزمه کرد:
«وَلَا تَجَسَّسُوا»
یعنی تجسس نکنید!
یعنی بگذارید آدمها نفس بکشن، بیدغدغهی نگاههای مزاحم.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
