نان بربری و سوره شمس
«نان بربری و سوره شمس»
در حاشیهی شهری که فقر، دیوارهای خانهها را از درون میخورد، ما زندگی میکردیم. کوچهها خاکی بود، دلها گاهی تیرهتر. صدای بد و بیراه به آسمان، از پنجرهها بیرون میریخت؛ بعضیها از شدت درد، حتی به خدا هم ناسزا میگفتند. اما در همان کوچهی خاکخورده، نوری بود که خاموش نمیشد.
او را «بابا حاجی» صدا میزدند. مردی ساده، با چهرهای نورانی و دستانی پر از ایمان. هر روز که از کارگاه بزازی برمیگشت، با لبخند سلام میداد و از نان بربریاش تکههایی جدا میکرد و به ما بچهها میداد. نانش گرم بود درست مثل دلش.
ما بچهها عاشق خانهی بابا حاجی بودیم. دخترش، مهربان و باسواد، در درسها به ما کمک میکرد. بازی میکردیم، لِیلِی میپریدیم و گاهی در سایهی حیاط، قصههای اهل بیت را گوش میدادیم. بابا حاجی با مادر پیرش زندگی میکرد؛ زنی که همیشه تسبیحی در دست داشت و زیر لب ذکر میگفت.
روزی که بابا حاجی از دنیا رفت، خیلی غمگین بودیم، کوچه ساکت شد. در مراسمش، برای اولین بار صدای عبدالباسط را شنیدم. سورهی شمس را میخواند و انگار خورشید در دل من طلوع کرد. آن لحظه، چیزی درونم شکفت. از همان روز، قرآن برایم فقط کتاب نبود؛ نغمهای بود که جانم را میلرزاند.
در مدرسه، در خانه، با همان لحن عبدالباسط میخواندم. سورهی شمس شد راز شبهای من. بزرگتر که شدم، رفتم کلاس تجوید. آموختم، تمرین کردم و امروز به برکت همان روزها استاد تجوید و قرائت قرآنم. هر بار که میخوانم، انگار صدای بابا حاجی را میشنوم که میگوید: «آفرین دخترم»
بابا حاجی رفت، اما ایمانش برای همیشه ماند. در کوچهای که فقر غالب بود بر ایمان، او چراغی بود که خاموش نشد و من، با نان بربری و سورهی شمس، راهی را پیدا کردم که به آسمان ختم شد.
#به_قلم_خودم
✍🏻*مریم قپانوری*
