عکسهای رهبری


هفت ماه سکوت،یک لحظه یقین
صبح میلاد امام رضا(ع) بود. نشسته بودم کنار سجاده، دلبیقرار، چشمخیس. دو دختر داشتم، هر دو عزیزتر از جان، اما اینبار حس عجیبی داشتم. انگار نوری در جانم روشن شده بود، نوری که با هیچ حرفی خاموش نمیشد.
اما نزدیکان؛ حرف و حدیثشان سنگین بود. میگفتند: «سومی هم دختره، مثل مادرت، مثل خاله ات مثل… دیگه بسه. سقطش کن، بهتره.» انگار جانِ نادیدهی فرزندم را با حدس و گمان قضاوت کرده بودند.
من اما دلنمیدادم. با اشک به سجده افتادم. دلام را رو به حرم بردم، رو به گنبد طلایی، رو به امامی که همیشه پناه دلهای شکسته بود. با تمام وجود گفتم:
«یا امام رضا ! امروز روز توست. نیت کردم، اگر پسر باشه، اسمش را بگذارم محمد جواد. دل من روشنه که این بچه پسره. نگذار نوری که در دلم روشنه، با حرف مردم خاموش بشه.»
از آن روز، هفت ماه تمام، حملم را پنهان کردم؛ نه از شرم، که از ترس زخم زبانها.
لباسهای گشاد میپوشیدم، کمتر در جمع ظاهر میشدم و هر شب با بچهام حرف میزدم. در دل من فقط یک پناه بود: امام رضا(ع).
و روزی رسید که صدای گریهی نوزادم، خانه را پر کرد. پسر بود. درست همانطور که دلام گفته بود. بغلش کردم، اشک ریختم، لبخند زدم و آرام در گوشش زمزمه کردم: “خوش آمدی، محمد جواد. تو لطفی هستی که از حرم تا دل من جاری شدی.”
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
این داستان واقعی است

شهر پرآب، مردم بیآب
در دل شهری که رودخانههایش با غرور جاریاند و سرابهایش از دل زمین میجوشند، مردمش در گرمای طاقتفرسای تابستان، با قطعیهای مکرر برق و بیآبی تا غروب، روز را به شب میرسانند. شهری که طبیعتش سخاوتمند است، اما مدیریت منابعش انگار در بخل و تنگدستی است.
وقتی برق در اوج گرما قطع میشود، کولرها خاموش میشوند، یخچالها نفس میکشند، و مردم با بادبزن و صبوری، تابستان را تحمل میکنند. و درست همان لحظه، آب هم قهر میکند. شیرها خشک میشوند، و ظرفها، لباسها، حتی وضو گرفتن، به آرزو تبدیل میشود.
این همه نعمت طبیعی، این همه ظرفیت، چرا باید با چنین کمبودهایی همراه باشد؟ چرا شهری که رودخانهاش تا خلیج فارس میرود، باید در تأمین ابتداییترین نیازهای مردمش ناتوان باشد؟
ما نه توقع معجزه داریم، نه انتظار رفاه کامل. فقط میخواهیم از داشتههای طبیعیمان، با تدبیر و مدیریت درست، بهرهمند شویم.
شاید وقت آن رسیده که مسئولان، بهجای وعدههای تکراری، به فکر راهحلهای واقعی باشند. چون مردم این شهر، شایستهی بهتر زیستناند.
البته خود کرده را تدبیر نیست؛ مردم نیز در انتخابات با معیارهای غلط و نادرست کسی را به مسند نشاندند که هم اکنون با سوء مدیریت مسئول اینهمه مشکلات هست و مردم نیز باید پاسخگوی این سوالات باشند.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
پ.ن:رودخانه گاماسیاب در شهرستان نهاوند پس از گذشتن از چند استان به خلیج فارس میریزد

همدلی در روزهای ناتراز
تابستان امسال، خورشید نهتنها بر آسمان حکومت میکند، بلکه بر اعصاب و احوال مردم نیز سلطه یافته است. گویی آسمان، اجاقی شده و زمین، تابهای که در آن صبر انسانها در حال سرخ شدن است.
باد، دیگر نسیم نیست؛ سشوار طبیعت است که بیوقفه بر چهرهها میوزد. سایهها از شرم گرما، خود را جمع کردهاند و کولرها، در غیاب برق، به مجسمههایی بیجان بدل گشتهاند.
آب، این مایهی حیات، به رؤیایی دور بدل شده؛ قطرهای از آن، ارزشی دارد همسنگ گوهر شب چراغ. مردم در صفهای طولانی، با چشمانی خشک و دلهایی تر، به دنبال جرعهای آرامشاند.
برق نیز، همچون مهمانی بیدعوت، هر زمان که بخواهد میآید و میرود؛ بیخبر، بیعذر، بیوفا.
ناترازی، واژهای است با طنین تلخ؛ گویی ترازوی عدالت در مصرف و تولید، کج شده و کفهی رنج مردم سنگینتر از همیشه است.
اما در این غوغای گرما و کمبود، چیزی هست که نه قطع میشود، نه کم میآید: همدلی.
دلها هنوز برای هم میتپند. لبخندها، هرچند خیس از عرق، هنوز صادقاند. شوخیها، هرچند تلخ، هنوز شیرینیِ بودن را یادآورند.
در این روزهای داغ و دشوار، انسان بودن یعنی در کنار هم سوختن، نه از هم گسستن.
#به_قلم_خودم
✍🏻*مریم قپانوری*

چراغ راه
نرسیدم؛ نه به خاک کربلا، نه به قافلهی عاشقان اربعین. دل اما، در هر قدم زائران، خودش را جا گذاشت؛ در میان غبار مسیر، در اشکهای جاری، در نوای “لبیک یا حسین".
دلم شکست، اما نه بیپناه. روایتی از امام جواد، مثل نسیمی بر زخم دلم وزید که فرمود:
“زائر قبر پدرم، امام رضا، از خاصان شیعه است و ثوابش، از زیارت سیدالشهدا افزونتر"(1)
همین روایت، شد تکیهگاه دلم، شاید هنوز زائر باشم، شاید در صحن رضوی، با همان شوق، با همان اشک دوباره زائر شوم نه با پا، که با دل، نه در مسیر خاکی، که در مسیر معرفت.
و چه زیباست این امید که در نبود کربلا، مشهد پناه دل شود و در نبود اربعین، روایت امام جواد، چراغ راه.
#به_قلم_خودم
✍🏻*مریم قپانوری*
پ.ن:
1)اصول کافی،ج9،ص335

در میان دوحرم
آخرِ صفر است.
بادِ پاییزی، خاکِ خراسان را میروبد، انگار میخواهد ردِ قدمهای زائران را تا مدینه ببرد. در حرمِ رضای غریب، صدای گریهها با اذانِ غروب گره میخورد؛ دلها شکستهاند، چشمها خیساند و ضریح، مثل قلبِ شیعه، پر از آهِ بیپناهیست.
اینجا خراسان است، جایی که خورشیدِ هشتم، غریبانه غروب کرد. آنسو، در مدینه، بقیع در سکوتِ سنگها، شهادتِ حسنِ مجتبی را زمزمه میکند و رحلتِ پیامبر را، با بغضی که قرنهاست در گلوی تاریخ مانده.
مدینه، غمگینتر از همیشه در سوگِ رسولِ رحمت و در اندوهِ امامی که پارهی تنِ پیامبر بود، در حسرتِ قبری بینشان، که هر شب، ماه بر آن میگرید.
از خراسان تا بقیع، دلها در سفرند. زائران، با چشمانی اشکبار، از ضریحِ رضا تا دیوارهای بقیع، سلام میفرستند و بغض مینوشند.
آخرِ صفر است؛ ماهِ وداع، ماهِ غربت، ماهِ داغ. ما در میانِ دو حرم، در میانِ دو آسمان، در میانِ دو غم، ایستادهایم، با دلی که نه در خراسان جا مانده و نه در مدینه آرام گرفته است.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
