عکسهای رهبری


بینام و نشان
سلام بر شهیدی که رفته است تا که ماندگار شود. نمانده تا که بمیرد و اکنون سالهاست که آمده تا زنده کند خزان دلها را.
سلام عزیز برادرم!
ای که اکنون در خاک پاک این دیار آرمیدهای!
روزهایی که دلتنگ میشوم مزار گمنامت بهترین ماوایم است.
وقتی به ضیافتت میآیم غمهایم از لوح آلودهی دلم محو میشود.
آنقدر زندگی و مشکلاتش در نزدم حقیر میشود که کوچکی فکر و اندیشهام با چشم دل دیده میشود. اشکهایم که از قفس دلم پرواز میکند، روحم سبک میشود و از مرداب غمها بیرون کشیده میشود. آنجا که میآیم اگر چه کوچک است اما آخرت را با آنهمه عظمت و هیبتش وام میگیرم.
بوی تو در هر وجب از این خاک جاری است. دلت به اندازه اقیانوسی وسیع و بی انتهاست، آخر تو به معدن عظمت الهی وصل هستی. دست این قطره کمترین را هم بگیر.
✍🏻مریم قپانوری
#به_قلم_خودم
#سالروز_دفن_شهیدگمنام_در_حوزه_خواهران_نهاوند


دلمشغولی
حرفهایش روی ذهنم رژه میروند، همهی روز را روحم درکنارش زندگی میکند. آنقدر بُهت زده و متعجبم که نمیدانم چه کنم؟! به قول خودش شاید تنها کاری که میشود برایش انجام بدهم همان دعا کردن باشد.
چقدر دختر صبور و خوش برخوردی بود؛ آنقدر مهربان بود که جواب پیامک کوتاه نیم خطیام را در چند پیام مهربانانه میداد. امروز وقتی دیدمش درکنار آن مصافحه گرم و سخت، اشک چشمانش سرازیر شد. وقتی علتش را پرسیدم با کلی شرمندگی و ناراحتی از دستان ناجوانمردانه مردی گفت که صورتش را چون ذغال کبود کرده بود. خودش را با هقهقهای در نطفه خفه شده خالی میکند.
همهی تحملش دخترش زهراست .میگفت به خاطر زهرا امروز به خانه نرفتهام تا مبادا با چهره متشنج و ناراحت من شوکه شود و دوباره تشنج کند. گاهی فقط و فقط باید گوش کرد، سنگصبور بود و بس !
دلم میسوزد برای همهی آن مهربانیهایی که زیر دستان مردانه یک نامرد له شده و به فراموشی سپرده است. دلم برای دختری سهساله میسوزد که در دعوای پدر و مادرش از این خانه به آن خانه شده است. خدایا خودت پناه هر بی پناهی باش!
✍🏻مریم قپانوری
#به_قلم_خودم
#طلبه_نوشت

گمشده
تابستان بود و ما مشغول بازی با بچهها بودیم. پدرم از سرکار برگشت در دستش کاغذهایی بود که با خوشحالی آنها را به مادرم داد. مادرم که سواد خواندن و نوشتن نداشت پرسید:” این کاغذ پارهها چیست؟ ” پدرم با ذوق و شوقی وصف ناپذیر پاسخ داد : ” اینها بلیط کاروان مشهد است به امید خدا هفته بعد عازم هستیم. ” ما که تا آنزمان با خانواده فقط پارک میرفتیم، حالا برای اولینبار میخواستیم به سفر دور و درازی برویم.
روز موعود فرا رسید. خانه و زندگی و بزغالههای نازنازی و شیطون را به مادر بزرگ سپردیم. هفتنفری سوار اتوبوس شدیم. همه برای خداحافظی با عزیزانشان آمده بودند. از شیشهی اتوبوس به بیرون نگاه میکردم. هنوز هیچی نشده بود با خواهر بزرگترم برای نشستن کنار شیشهی اتوبوس و باز کردن آن دعوایمان شد و مثل همیشه من زود کوتاه آمده و جایم را به خانمباجی دادم. تیربرقها و جادهها را رفتیم. آنها رو به عقب میرفتند و ما رو به جلو.
فردای صبح همان روز به جنگلی بِکر و زنده با درختان سر به فلک کشیدهی بلوط به نام پارک ملی گلستان رسیدیم . سفرهی صبحانه را پهن کردیم و مشغول خوردن شدیم.
در پارک چشمهایمان به اسباببازی، تاب و سُرسُرهای که در دویستمتری از محل اتراق ما بود افتاد. همراه خانم باجی دویدیم و خودمان را به آنجا رساندیم. ساعتی گذشت، صدای ناله و شِیوَن مادرم همهی فضا را پُر کرده بود. آنقدر فریاد میزد که همه جنگل در دهانش جا میشد. خودمان را به محل اتراق رساندیم. خواهر کوچکترم که برای بازی به دنبال ما آمده بود، در آن جنگل پردرخت و ترسناک گم شده بود. محیطبانان و جنگلبانان همهی جنگل را زیر و رو کردند.
علی همبازی دهساله ما در این سفر با انگشتش طرفی را نشان میداد که خواهرم از آنجا گذشته بود. ساکنان آنجا از وجود خرس و حیوانات درنده در پارک میگفتند و مادرم شیونها و نالههایش بیشتر میشد. پدرم که حسابی از رفتار سرخود و بی مهابانهی ما عصبانی شده بود اشک من و خانمباجی را درآورد.
ساعتی در حیرت، ترس و بغض گذشت. همه گریه میکردیم. مادرم با التماس امام رضا را صدا میزد و خواهر معلولم را از امام رضا طلب میکرد.
راننده و مسافران همه منتظر، چشمها ناامید از اینهمه جستجو بودند. یکی از مسافران به مادرم گفت:” احتمالا دخترت را خرس خورده است، بیایید تا برویم و بیخیال دختر معلولت شو. مادرم سر و صورت خودش را میخراشید، تمام وسایل سفرمان را از ماشین پایین آورد. با همان نالهای که دیگر رَمَقی نداشت به همگان گفت:” تا زمانیکه بچه ام پیدا نشود من از اینجا تکان نخواهم خورد.”
لحظاتی سخت، دردناک و پر از اشک گذشت. همه خواهرم را صدا میزدند اما اثری از او نبود.
نزدیک ظهر شد، گرما و هوای دم کرده جنگل همه را به ستوه درآورده بود. یکی از محیطبانان که تفنگ به دوش داشت، از لا به لای درختان در حالی که دست خواهرم را گرفته بود، بیرون آمد.
آن روز ضامنآهو، ضامن خواهر معلولم شد و آن را صحیح و سالم بدون خط و خشی به دامن خانواده برگرداند.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

با پای دل
امشب دلم حال و سوز گریه دارد. امواج ناله در سینهام جمع شده است.
روح مناجاتم دختری یاس کبود است؛ رقیهای که با پای آبلهدارش، پای دلم را به ویرانهای از دیار عاشقان و دلداگان میبرد.
مرغ دلم پر میگیرد، آرام در کنار بابای غریبش جان میگیرد. برایم از طشت زر میگوید، از همهی امیدش راس المقطوع، از شیبُ الخضیب و خدُ التریب.
جسم بیجانش روی خاک دیوار آرام آرام سر میگذارد. آخر یتیم است و بابا ندارد. خودش برگ گلی است همیار محسن اطهر و یا همراه علی اصغر. بابالحوائج است و قبلهی حاجات.
السلام علیک ایتها الشهیده المظلومه، یا رقیه یا بنت ابی عبدالله.
✍🏻مریم قپانوری
#به_قلم_خودم

محبوب و خواستنی
دل و قلب انسان ورودی دارد. چشم، گوش وذهن انسان ورودی دل انسان است. چشمهای ما عکس میگیرد، بعد وارد دل و قلب وجان ما میشود.چیزی که به قلب رسوخ میکند،در آنجا محبوب شده و خواستنی میشود.
یادم میآید قبل از جنگ دوازدهروزه، هرزمانی که داستانهای گوگل را زیر و رو میکردم، خاطراتی از شاه ملعون و همسرش فرح در بین آنها خودنمایی میکرد. آخرین آنها پوشیدن لباس احرام و حاجی شدن شاه بود.
تا اینکه جنگ شد و حکمت آنهمه استوری در گوگل را بیشتر فهمیدم. براندازان و پهلویخواهانی که از چشم و گوش مردم برای نفوذ در قلب آنها کمک می گرفتند تا دیگران را با مقاصد شوم و شیطانی خود همراه کنند.
دوستان عزیزم! بیایید آنقدر از مظلومیت و رنج و درد مردم مظلوم غزه بنویسیم و نشر بدهیم تا قلبهای خفتهی همه ملتها را بیدار کنیم.
به امید آنروز.
قرآن کریم در سوره اسرا میفرماید:"إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ کُلُّ أُولَٰئِکَ کَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا
گوش و چشم و دل [که ابزار علم و شناخت واقعی اند] موردِ بازخواست اند.
✍🏻مریم قپانوری
#به_قلم_خودم
#طلبه_نوشت

