عکسهای رهبری


پرستاری که مادر شد
وارد بخش دیالیز که شدم، بوی آنتیسپتیک و صدای آرام دستگاهها مثل گذشته در فضا پیچیده بود. خانم سعیدی، پرستار بخش ویژه، با دقتی مادرانه همه بیماران شیفتِ صبح را به دستگاهها متصل کرده بود. برای لحظهای سرش را روی میز کنار تخت گذاشته بود و بیصدا خوابش برده بود. مادرم روی تخت دیالیز نشست و من نیز کنارش نشستم، مثل همیشه، بیکلام و پر از دعا و نیایش.
اندکی بعد، صدای گرفتهی عمو عیسی، پیرمرد دیالیزی، سکوت را شکست. بیماران شیفت بعد از ظهر آمده بودند و منتظر بودند تا نوبتشان برسد. خانم سعیدی با همان آرامش همیشگی، از جایش بلند شد، میان تختها چرخید، فشار خون گرفت، لبخندی زد و گاهگاهی دستی بر شانهی مادرم میکشید؛ انگار که درد را با لمسش تسکین میداد.
مادرم دو سال در همین بخش دیالیز میشد. وقتی آن روز تلخ رسید و مادرم برای همیشه رفت، در مراسم ختماش خانم سعیدی هم آمد. نه فقط بهعنوان پرستار، بلکه بهعنوان کسی که هر هفته و هر روز، شاهد درد و صبر مادرم بود. کنار ما نشست، فاتحه خواند و بعد از آن، رابطهاش با ما قطع نشد.
هر چند وقت یکبار، من و خواهر معلولم را به اتاق پرستاری دعوت میکرد. نیمساعتی مهمانش بودیم. برای خواهرم، شیرینی میآورد، گاهی بادکنک، گاهی دفترچهای با گلهای نقاشیشده. میگفت: «این برای دل مادرتونه، که همیشه دعا میکرد برای شکوفه.» و ما میدانستیم که این محبت، ادامهی همان مهر مادریست که حالا در قالب پرستاری مهربان، زنده مانده.
سالها گذشت خواهرم اما همچنان با همان معصومیت کودکانهاش، چشمانتظار دیدار خانم سعیدی بود و او، هر بار با همان گرمی، ما را پذیرا میشد. در روزهای تولد شکوفه، پیام تبریک میفرستاد. گاهی برایش روسری گلدار میفرستاد و گاهی کتاب دعا. میگفت: «یاد مادرت همیشه با منه. انگار هنوز صدای دعاش توی بخش میپیچه.»
خانم سعیدی فقط پرستار نبود. او حافظ خاطرهی مادرم بود. کسی که درد را دیده بود، صبر را لمس کرده بود و حالا با مهرش، آن خاطره را زنده نگه میداشت. برای ما، او نماد ادامهی محبت بود و برای شکوفه، مثل نوری بود در اتاقی تاریک؛ نوری که هرگز خاموش نشد.
#سوژه_هفتگی
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری

زنبیلِ کاریابی
سالها پیش هر بار که خواستم زنبیل کاریابیام را در جایی جز حوزه علمیه بگذارم، حادثهای رخ داد. گاه چون نسیمی آرام، گاه چون طوفانی بیخبر، آمد و مرا از آن راه بازگرداند. گویی دستی ناپیدا، مرا از هر مسیر دیگر بازمیگرداند به همان راهی که از آغاز برگزیده بودم: راه طلبگی، راه خدمت بینام و نشان، راهی که نه فرش قرمز دارد و نه طنین کف زدنها، اما دل را آرام میکند.
به یاد دارم روزی را که با رتبهای درخشان در مقطع ارشد دانشگاه تهران پذیرفته شدم. شوقی در دلم جوانه زد، اما هنوز جوانه نزده، باد حادثه وزیدن گرفت. مادرم، آن فرشتهی بیادعا، بیمار شد. دردهایش، آهسته و بیصدا، خانه را پر کرد. من ماندم و او، من ماندم و پرستاری از زنی که تمام عمرش را بیچشمداشت وقف کرده بود. دانشگاه را رها کردم، اما در عوض، در مدرسهای دیگر، در مکتب وفاداری و عشق، در کنار او آموختم که گاه خدمت، در سکوت و اشک معنا مییابد و سرانجام، او رفت؛ با تمام مهربانیهایش، با تمام مادر بودنش و من ماندم با دلی شکسته و زنبیلی که هنوز خالی بود.
پس از او، دل به قضاوت بستم. آزمون دادم، نمرهام خوب بود، اما گفتند: «ما اصلاً جنس زن را نمیپذیریم.» اینبار از سر به ظاهر ناتوانی درها به رویم بسته ماند. زنبیلم را برداشتم و به راهی دیگر رفتم.
در روزگار متأهلی، دو دانشگاه مرا برای مدرسی پذیرفتند. قرار بود به دو استان دور سفر کنم برای مصاحبه. اما کودکانم، آن روزها تبدار و بیمار، مرا به خانه خواندند. مادری، اینبار بر صحنه آمد و زنبیل کاریابیام، باز هم بر زمین ماند.
در آزمون آموزش و پرورش شرکت کردم. اینبار، با آمدن فرزندی که سایهاش بر خانه افتاد و همه چیز را دگرگون کرد، مسیرم باز هم تغییر کرد. گویی تقدیر، هر بار که خواستم از مسیر طلبگی فاصله بگیرم، نشانهای میفرستاد، مانعی میگذاشت، یا دلیلی میآورد که بمانم.
حتی وقتی دوباره در دورهی تربیت قاضی پذیرفته شدم، شرط اقامت دوساله در قم، دور از خانه و فرزندان، من را از رفتن بازداشت. نمیتوانستم دل از خانه بکنم، از فرزند و تعهدی که بر دوش داشتم.
اینگونه شد که هر بار زنبیل کاریابیام را در جایی نهادم، خواسته یا ناخواسته، زنبیلم را برداشتند شاید از سر حکمتی پنهان. گویی سهم من در صندلیهای رسمی و عنوانهای پرطمطراق نبود بلکه در سکوت حجرهها، روشنی چراغ مطالعهی شبانه، دلسپردن به کلمات وحی و حکمت و در تربیت دلها و جانها بود.
من، با همهی این رفتوآمدها، با همهی درهای بسته و راههای نرفته از سر ایمان بر مرام و مسلک طلبگی ماندم؛ ایمان به اینکه گاه، ماندن در مسیر، خود عین حرکت است و گاه، خدمت در گمنامی، از هزار منصب و مقام، شریفتر است.
اینک، زنبیلم را برای خدمت به حقیقت و هدایت دلها بر زمین نهادهام؛ در همان حجرهی کوچک، در همان مسیر بیهیاهو، اما پر از معنا.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری



درآغوش قطرهها
از کنار دیمزارها میگذرم؛ جایی که کشاورزان، با دلهایی آکنده از امید، دانهها و بذرها را در دل خاک پنهان میکنند. هر دانه، دعایی خاموش است که به آسمان سپرده میشود تا شاید قطرهای از رحمت الهی بر زمین خشک و تشنه فرو ریزد و کویرِ بیجان را به زندگی بازگرداند.
باران را دوست دارم؛ با تمام لطافتش، با آن نمناکی آرامشبخش و با آن صدای نرم و نوازشگرش. مادرم میگفت در شبی بارانی به دنیا آمدهام و شاید از همان لحظه، پیوندی میان من و آسمانِ بارانی بسته شده باشد. هرگاه باران میبارید، بیدرنگ زیر آسمان میرفتم، بیچتر، بیپناه و با دلی مالامال از امید و آرزو. میدانستم درهای آسمان در چنین لحظاتی باز است و دعاها بیواسطه به عرش میرسند.
از آنان که زیر باران با شتاب چتر میگشایند، دلخوشی ندارم. گویی از حضور فرشتگان در قطرات باران غافلاند. باید ایستاد، لمس کرد و فهمید که هر قطره، حامل پیامی است از عالم بالا و این فهم، تنها در بیپناهی زیر باران حاصل میشود.
چندی پیش، در اینجا نماز استسقاء خواندند. مردمان با دلهای شکسته، دست به دعا برداشتند. بوی خاک نمخورده، صدای چکچک ناودان و زمزمههای شبانه، کمکم به رویا بدل شده؛ رویایی از باران، از رحمت، از بازگشت زندگی.
اما اکنون، هوا خشک است؛ بیروح. سکوتی سنگین بر فضای اطرافمان سایه افکنده. تنها صدای سرفههای خشک و خسخس آلرژیهاست که این سکوت را میشکند؛ گویی زمین و آسمان هر دو در انتظارند، در عطشاند و در طلب.
کاش خداوند، بار دیگر برکاتش را نازل کند به حق آن دستهای پینهبستهی کشاورز که بیادعا و بیصدا، امید را در دل خاک میکارد. به حق خوبان درگاهش، به حق پاییز و بارانش، به حق اشکهایی که بیصدا فرو میریزند و دلهایی که بیچتر زیر آسمان میایستند.
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری

لقمهی مِهر
در آن روزهای نخست، رمقی در جان نمانده بود. هفتهی اول پس از تولدش، سایهی زردی ما را در بیمارستان نگاه داشت. آنگاه که به خانه بازگشتیم، هنوز خستگی در تنم جا خوش کرده بود که اقوام، شادمانتر از من، یکییکی به دیدارش آمدند؛ او را در آغوش گرفتند، بیآنکه بدانند نوزاد کوچک من، هنوز از بادهای جهان بیپناه است.
چند روز نگذشت که سرمایی غریب در جانش نشست؛ ویروسی از همان آغوشهای بیاحتیاط. حالش چنان وخیم شد که ما را به مرکز استان منتقل کردند. اینبار، من و پسرم، دور از خانه و عزیزان، در غربت بیمارستان، روزهایی سخت را گذراندیم. یک هفتهی دیگر نیز مهمان تخت و دستگاه بودیم.
خسته بودم، غریب بودم، با نوزادی که گویی قصد رهایی از بیمارستان نداشت.
صبحی سرد از زمستان بود. کنار تخت نوزادم نشسته بودم که خوابم برد. با صدای خدمهی بیمارستان بیدار شدم، دمپاییهایم را جفت کردم و از اتاق بیرون آمدم. او اتاق را بهتمامی تمیز کرد. از لای در نیمهباز، نگاهی به بخش انداختم؛ مادران دیگر در رفتوآمد بودند.
به ایستگاه پرستاری رفتم و از پرستار شیفت دربارهی صبحانهی مادران پرسیدم. گفتند صبحانه را سحرگاه توزیع کردهاند و چون خواب ماندهام، چیزی برایم باقی نمانده.
به اتاق بازگشتم، در یخچال را گشودم. اندکی نان خشک و پنیر یخزده بیرون آوردم. در حال لقمه گرفتن بودم که پرستار وارد شد.
با لبخندی گفت:
«من تازه از خانه آمدهام، صبحانه زیاد خوردهام. آنچه برای من آوردهاند، تو بخور… تو مادری و کودکت شیر میخواهد.»
من، در آن لحظهی ساده و مهربان، فهمیدم که گاه، مهربانی در دل زمستانِ بیمارستان، از دل یک پرستار شکوفا میشود.
#به_قلم_خودم
#نقد
#روز_پرستار
✍🏻مریم قپانوری

نام و یاد
شب جمعه است؛ شب زمزمههای بیپیرایه، شب عهدهای بیصدا.
گفتهاند هر که شهدا را یاد کند، شهیدان نیز او را در محضر اباعبدالله الحسین علیهالسلام یاد خواهند کرد.
من، در این شبِ رازآلود، پردههای ذهنم را ورق میزنم؛ دنبال نام لالهای پرپر میگردم که بیش از همه در جانم ریشه دوانده باشد.
جانم پر میکشد به سالهایی دور؛ به روزهایی که در کسوت روحانی، همراه دختران دانشآموز، سوار بر اتوبوس راهیان نور شدیم. اروند و دوکوهه، طلاییه و کارون، فتحالمبین و شلمچه…
هر نقطه، زخمی از تاریخ و نوری از ایمان را در دل داشت. تا آنکه فرمان اتوبوس به سوی هویزه چرخید؛ جایی که خاکش با خون شهیدان آغشته است، جایی که حسین علمالهدی، آن فرماندهی جوان،
با یارانش در برابر دشمن ایستاد و چون حسینِ کربلا، پیکرهایشان با خاک درآمیخت، بینام و نشان با نوری که تا ابد در دلها میتابد.
از حسین علمالهدی، آن نامهی معروفش به خواهرش را به یاد دارم؛ نامهای که بوی غیرت و بصیرت میداد، دعوتی به پرهیز از تجملات، هشداری از غربزدگی و تأکیدی بر حفظ عفاف و حجاب.
حسین عزیز!
تو که در خون خویش وضو گرفتی و به دیدار معشوق شتافتی، ما را نیز در محضر اباعبدالله یاد کن.ما را که هنوز در این دنیای پرغبار، دل به نور شما بستهایم.
به امید دیدار در اعلی علیّین، در کنار لالههای پرپر و در آغوش نوری که از کربلا برخاسته است.
✍🏻 مریم قپانوری
#رهانویسی
#یادشهدا
#شب_جمعه
#به_قلم_خودم
