عکسهای رهبری


خواب و بیدار
در تاریکی سحر، خانه آرام بود. مادر، دخترش را در آغوش گرفته بود؛ دخترک خوابیده بود؛ در خوابی آرام.
پدر، با چفیهای بر گردن و دلِ پر از عهد، خم شد کنارشان و بوسهای بر پیشانی دخترش گذاشت، آهسته، مثل نسیمی که از روی گلبرگ میگذرد و رفت بیصدا و بیبرگشت.
در خواب، دخترک بابا را با لباس خاکی دید، با لبخندی محو و نگاهی که انگار از دوردستها میآمد.
بابا گفت: “دخترم، دعا کن” و محو شد در مهِ خواب.
دختر سه ساله بیدار شد، چشمهایش خیس بود. بوی بابا هنوز روی گونهاش مانده بود.دلش تنگ شد برای آغوشی که رفته بود به جبهه.
اما یک روزی، در خرابهای دور، دختری سهساله خوابیده بود؛ رقیه، با گونههای خاکی و دلِ شکسته. در خواب بابا را دید.
با لبخند و نگاهی پر مهر و با صدایی که میگفت: “دخترم!”
رقیه بیدار شد، بهانهی بابا را گرفت. گریه کرد، لرزید و صدا زد: “بابا !” و دشمن دون، سرِ بریدهی بابا را آورد؛ در طشت با موهای خاکآلود و چشمهایی که هنوز نگاه میکردند. رقیه گریه کرد، بوسه زد.
گفت: “بابا، چرا ساکتی؟"و خرابه پر شد از نالهای که آسمان را شکافت.
#به_قلم_خودم
#سوژه_هفتگی ✍🏻مریم قپانوری

ثروت عظیم
شاید وقتی نامی از مال و مکنت و اساساً «ثروت» آورده میشود، ذهنها بیمهابا به سمت زر و زیورهای دنیا میرود؛ اما ثروت در کلام بزرگان، معنا و مفهومی عمیق دارد. ثروت، گاهی فقط در خزانهها نیست، بلکه در دلهاست؛ در ایمان و در داراییِ انسانهایی که خود گنجاند.
در روزگاری که حقیقت در غبار فتنهها پنهان شده بود و امت حزب الله در جستجوی چراغی برای عبور از شبهای تار بود، مردی برخاست از سلالهی صدق و صبر؛ مردی که نامش سید حسن نصرالله بود. او نشانهای بود از آنچه ایمان میتواند بیافریند. حضرت آیتالله خامنهای، رهبر فرزانهی انقلاب، او را «ثروت عظیم برای جهان اسلام» نامید و این تعبیر اغراق نیست بلکه حقیقتیست جاری در قامت و سیرهی او.
او مجاهد کبیر بود؛ کسی که جهاد را در شبهای بیقرار، تصمیمهای دشوار و در ایستادگی بیپایان معنا کرد. پرچمدار مقاومت در منطقه بود؛ پرچمی که در طوفانها افراشته ماند و امید را بر دلهای خسته تاباند.
عالمی بافضیلت دینی که علم را با عمل آمیخت و فقه را با فریاد عدالت معنا کرد. در نگاهش، دین نه حصاری برای انزوا بلکه چراغی برای بیداری بود. او از محراب تا میدان، از دعا تا دفاع، از تفسیر تا تدبیر، همه را به زیبایی زیست.
رهبر مدبر سیاسی بود؛ با نگاهی ژرف، با تدبیری آرام و قاطع، با فهمی فراتر از مرزها. او سیاست را بازی قدرت نمیدانست بلکه هنر هدایت میدانست و در این هنر، استاد بود؛ هر سخنش، وزنی داشت؛ هر سکوتش، معنایی؛ هر تصمیمش، سرنوشتی.
شخصیتی باعظمت بود؛ به عظمت روح. در چهرهاش، فروتنی موج میزد؛ در کلامش، صداقت؛ در رفتارش، وقار. او از آن دست انسانهایی بود که حضورشان، دلها را مطمئن میکرد و نبودشان، تاریخ را دلتنگ.
سید مقاومت بود؛ نامی که با خون و ایمان و صبر، بر تارک زمان نقش بسته بود. او یک معنا برای ایستادگی، امید و پیروزی در دل شکستها.
و نصرالله بزرگ، ثروتی عظیم برای جهان اسلام بود؛ ثروتی نه از جنس طلا و نقره، بلکه از جنس ایمان و بصیرت. او گنجی بود که امت را به خودباوری رساند، به وحدت، به افقهایی که پیشتر فقط رؤیا بودند.
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری

🌸 به لطافت گلهای ابریشم
روزی را به یاد دارم که هر دو، خسته از مشغلههای سنگین روزگار، به خانه بازگشتیم. آنقدر فرسوده بودیم که تنها گفتیم: «پس از نماز و ناهار، فقط استراحت.»
بچهها نیز آن روز بیحوصله و خسته بودند. سفرهی ناهار را گستردم و با خواهش، کودکان را گرد آن نشاندم. یکییکی برایشان غذا کشیدم و هر کدام را با نامی که دوست میداشتند، صدا زدم؛ نامهایی که لبخند بر لبانشان مینشاند. بشقاب غذا را به دستشان دادم و بیهیچ نقنق و غرغری، شروع به خوردن کردند.
بشقاب آقای خانه را در دست گرفتم. بچهها چشمانتظار بودند تا ببینند چه جملهای با غذای پدرشان همراه میکنم. بشقاب را پر کردم و با نگاهی سرشار از مِهر گفتم:
«این هم برای همسر عزیزتر از جانم.»
برقی در نگاهش درخشید، لبخندی بر لبانش نشست و با همان صدای مردانه و کلفت گفت:
«اگر به من هم جملهای نمیگفتی، گریه میکردم.»
لحظهای در سکوت فرو رفتم. مردها، با دستان توانمند و خلقتی نیرومند میتوانند کوه را برای زندگی جابهجا کنند. صدایشان مردانه است، چهرهشان پر از ریش و سبیل، اما در پس آن هیبت، دلی دارند نازکتر از گلهای ابریشم؛ دلی که همچون کودکی، چشمبهراه لطفی لطیف از سوی بانوی خانه است.
و این هنر زن خانه است که با طبعی چون ریحان، دل لطیف مرد را همراه سازد تا زندگی قوام گیرد و معنا یابد.
#به_قلم_خودم
✍🏻مریم قپانوری
#نقد

قامتی از زَر
در جهانی که واژهها گاه بیوزن میشوند، «حریم خصوصی» برای مومن، قامتی از زر دارد؛ همانکه همهی حرمت، عزت و آبروی او در آن نهفته است.
گفتم آبرو، حدیثی در جانم طنین انداخت که بهای آبروی مومن، از دیوار کعبه نیز والاتر است.(1)
و کعبه، همان خانهی مقدس که هر ساله، عاشقان و مشتاقان در مراسم حجهالاسلام، گرداگردش چون پروانگان میگردند و طواف میکنند. همان دیواری که به اذن الهی شکافته شد، تا فاطمه بنت اسد، با مولود آسمانیاش از آن بیرون آید؛ نوری که از دل سنگ برآمد و زمین را به آسمان پیوند زد.
همان خانهای که ابراهیم خلیلالله در مقام نبوت، ایستاد و آن را با دستان ذبیحالله، تعمیر و آباد کرد و همان دیواری که سالها، آماج جسارتها و اهانتها بود؛ از سپاه ابرهه تا حرامیان بنیامیه.
با این همه، هنوز هم مقصد دلهای عاشق است، هنوز هم مقدس است، اگرچه از خاک و سنگ است.
گفتم خاک، خاک نیز قداست دارد تا آنجا که خداوند، مشتی از آن برگرفت و از انفاس قدسیاش در آن دمید و شد آنی که عالم، طفیلی وجود اوست؛ شد مادری پهلو شکسته که همهی عارفان، از اضافهی گِل وجودش سرشته شدند.
پس به هوش باشیم!
عزت و آبروی مومن، اگرچه در معرض بلاها، حدیثها و سخنها قرار گیرد، اما قداست دارد، شرف و کیاست دارد.باید در حفظ حرمتش کوشید؛ گاه باید آن را تعمیر کرد و گاه باید پارچههایی از زر و زیور بر قامتش پوشاند و آن را مزین ساخت چرا که این قامت، قامت ایمان است و هر تار آن، رشتهایست از نور که به عرش میرسد.
پ.ن:الخصال95/28
#به_قلم_خودم
#نقد

خداحافظ رفیق
در فیلم خداحافظ رفیق، بچههای روستا در میان مزارع گلهای خودرو، گل میچینند؛ گلهایی که تقدیر را مینویسند. دختری با پیراهن قرمز گلدار و چینچین، دستهگل را به دست میگیرد و کنار ریل قطار میایستد. قطار که میرسد، او بیصدا وارد میشود و گل را به یکی از رزمندهها میدهد و آن رزمنده، بیدرنگ، شهید میشود.
دستهگل دختر، انگار مُهر شهادت است؛ نشان انتخابشدگان. رزمندهها، بیتاب به دنبال او میگردند، شاید گل را از دستانش بگیرند، شاید نامشان در دفتر آسمان ثبت شود.
اما در آن سوی روایت، مادری هست که گل در دست ندارد اما بوسهای بر پیشانی پسرش میزند. بوسهای آرام، اما سنگینتر از تمام گلهای دنیا. آن بوسه، همان دستهگل است؛ همان مهر تأیید چرا که از دامن زن، مرد به معراج میرود.مادر، با تربیتش، با اشکهای شبانهاش و با دعاهای بیصدا، پسرش را برای پرواز آماده کرده است.
این مادر، خود رفیق بیکلک است هم همراه است و هم راهبر، هم بدرقهکننده و هم سازندهی راه. مثل همان دختر روستا، بینام و نشان، با دستانی پر از مهر و نگاهی پر از یقین. بوسهاش بر پیشانی پسر، همان دستهگل است؛ همان مُهر شهادت و اتوبوس رزمندهها که از جاده میگذرد، بوسهی مادر، در سکوت به آسمان میرسد. فرشتهای آن را میگیرد و در دفتر اعلی عِلّیین ثبت میکند و مادر، رفیق بیکلک پسر را تا آستانهی معراج میبرد.
#نقد
#به_قلم_خودم
#سوژه_هفتگی

