عکسهای رهبری


لقمهی شیرین مورچهها
صدای خشن و بلند اگزوز، همچون بانگی آشنا، کوچه را پر کرد. بچهها با شوقی کودکانه، پلهها را یکییکی دویدند پایین؛ با عجله درِ حیاط را باز کردند و بابا، با گامهایی سنگین و رنگ و رویی پریده، وارد شد. چشمانش، خسته و نیمهبسته، به خواب التماس میکردند تا لحظهای آرامش پیدا کنند.
من جلوتر رفتم، سلامی از جنس مِهر بر زبان آوردم؛ سلامی که شعلهای کوچک در دل پدر افروخت. نایلونهای خرید را از دستانش گرفتم. او لباسهای روزانه را کنار گذاشت، متکایی برداشت و بر زمین دراز کشید. کنترل تلویزیون را در دست گرفت و بیهدف شبکهها را بالا و پایین کرد. من با سینی چای، آرام در کنارش نشستم؛ حضورم را همچون سایهای آرام در کنار خستگیاش جا دادم.
کودکان یکییکی آمدند؛ هر کدام با دستان کوچکشان، دست و پای پدر را میکشیدند، میخواستند او را به ضیافت بازیهای کودکانهشان ببرند. اما پدر، نای برخاستن نداشت. اصرار از کودکان، انکار از پدر. لحظهای بغض در گلویشان پیچید، اما باز هم با سماجت کودکانه، دست و پای او را کشیدند.
این بار من بودم که با خستگی و خواهشی نرم، از او خواستم همراهشان شود. اما باز هم توان برخاستن نبود. لحظهای مکث کردم، به چشمان خستهی بابا نگاه کردم؛ چشمانی که حکایت روزهای سخت و بیپایان کار را در خود داشت. با لبخندی نیمهپنهان گفتم:
«خب، بلند شو دیگر… اینها مثل مورچه اطرافت حلقه زدهاند؛ لقمهای شیرین پبدا کردهاند و میخواهند تو را تا درون لانهی شادمانهشان ببرند.»
پدر، لبخندی از رضایت بر لب نشاند؛ لبخندی که خستگی را لحظهای کنار زد. آنگاه، جمع کوچک و دونفرهی ما را ترک کرد تا به دنیای پرهیاهوی کودکان قدم بگذارد؛ به لانهی مورچهها، جایی که خستگی در برابر شادی کودکانه رنگ میباخت.
#به_قلم_خودم
#نقد
✍🏻مریم قپانوری

شیرینی سهجلد اصول کافی
اوایل روزهای طلبگی، روزگاری که شور و شوقِ آغاز راه در دلها شعله میکشید، ما «بن کتاب» و کارت پارسیان داشتیم. بن کتاب، کارتی الکترونیکی بود که هر ماه یا شاید هر فصل، تنها بیست و پنج هزار تومان در آن شارژ میشد؛ مبلغی اندک، اما برای ما دنیایی از معنا و امید بود. هنوز به یاد دارم که آن کارت را در دست میفشردم و با شوقی کودکانه به کتابفروشی شهرمان میرفتم. روزی که توانستم با همان بیست و پنج تومان، سه جلد از کتاب شریف اصول کافی را بخرم، لحظهای بود که طعم شیرینیاش تا امروز در جانم مانده است؛ گویی گنجی بزرگ یافته بودم.
بعضی از همکلاسیهایم آن بن را نقد میکردند؛ ارزشش برابر یک گرم طلا بود و بسیاری ترجیح میدادند آن را به زر بدل کنند یا خرج معاش روزانه کنند. اما من، هر بار که اندک پولی به دستم میرسید، بیدرنگ آن را برای کتاب خریدن خرج میکردم. کتاب برایم کالایی مصرفی نبود، دریچهای به جهانهای تازه بود. سالها گذشت و من همچنان هر چه اندوخته داشتم، به کتاب میدادم و با ولع و عشق میخواندم.
اکنون، پس از سالیان، با انبوهی از کتابهای رنگارنگ و گوناگون سر و کار دارم؛ کتابهایی که هیچگاه قفسهای شایسته و کتابخانهای درخور نصیبشان نشد. آنها در گوشه و کنار خانه پراکندهاند، بیسامان و بیجایگاه، اما هر بار که نگاهشان میکنم یا گذری دوباره بر صفحاتشان دارم، روحی تازه در جانم دمیده میشود. این کتابها برای من یادگار روزهای شور، رنج، امید و شاهدان خاموشیاند که مسیر طلبگی و زندگیام را روایت میکنند.
#به_قلم_خودم
#سوژه_هفتگی
✍🏻مریم قپانوری

حق اولاد در فیش حقوقی
به یاد دارم روزی را که اضطرار و نیاز، من را به جستوجوی وامی کوچک کشاند. در آن لحظه، دستی کریمانه بیآنکه بداند من کیستم، بیهیچ چشمداشتی، ضامنم شد. تصویری از فیش حقوقیاش را برای تکمیل پرونده فرستاد؛ در آن لحظه چشمانم را بستم برای آرامش دل و پرهیز از وسوسهی اعداد. مدارک را بیتأمل بارگذاری کردم.
اندکی بعد، آن عزیز از مبالغ به ظاهر نجومی در فیشش سخن گفت و آن را «حق اولاد» نامید؛ نعمتی که از برکت پنج فرزندش بر او جاری شده بود. سخنش من را وسوسه کرد تا نگاه دوبارهای به تصویر فیش حقوقیاش بیندازم. دیدم آن ارقام چندان هم نجومی نبودند؛ اما در نگاه او، همان اندک، تجلی لطف خداوند و سرمایهای از جنس عشق و نسل بود.
اما سهم فرزند من از فیش حقوقیام عددی افزوده بر حقوق نیست، سهم او اشکهای بیامانش در کُنج خانه، ده روز پس از تولد؛ آنگاه که ناگزیر، او را با شیشهای شیر مادر تنها گذاشتم. امروز نیز، هر صبح که کودک شیرخوارم را به دست مربی میسپارم، سهمش از فیش حقوقی من، ریشریش شدن دل آن مربی و گریههای بیپایان اوست.
چه سنگین است که گاه در کسوت خدمت به دین و جامعه، باید از خویش و فرزندت بگذری؛ برای هدفی والاتر، هدفی که در هیچ عدد و رقم نمیگنجد و ارزشش فراتر از هر فیش حقوقی است. شاید این همان «حق اولاد» حقیقی باشد؛ حقی که در ستونهای حسابداری جایی ندارد اما در آرامش روح و روان فرزندت تجلی مییابد.
به امید روزی که سهم کودکان ما از فیشهای حقوقی، اشک و جدایی نباشد، بلکه آسایش، امنیت و لبخند باشد.
#نقد
#به_قلم_خودم
✍🏻 مریم قپانوری

میش پیغمبر
داستانش را نشنیدهام، اما تمثیلش را شنیدهام.
مادرم-نور بر مزارش ببارد- میگفت: “بعضی بچهها مثل میش پیغمبر هستند؛ آنقدر آرام،با متانت و صبورند که با هر ناملایمتی، چرخ صبرشان از ریل بردباری بیرون نمیرود.”
امروز، هنگامی که آن کودک کُپُل و تُپُل را دیدم، بیاختیار یاد این تمثیل افتادم. راز این آرامی را نمیدانم، اما یقین دارم هر مادری که صاحب چنین فرزندی است، دنیا به کامش شیرینتر میشود؛ چرا که آرامیِ کودک، آرامش خانه است و صبر او، سایهای از بهشت بر زندگی مادر.
آنگاه، دل من به کودکان خودم پر کشید؛ کودکانی که درست در نقطهی مقابل «میش پیغمبر» ایستادهاند. با هر تغییر کوچک، اضطراب در جانشان میدود؛ شبها بیخواب و روزها بیتاب میشوند. آنقدر به مادر میچسبند، در هر جا و هر زمان، که گویی بند نافشان هنوز بریده نشده است. من، با تمام عشق، گاه زیر بار این چسبندگی، درد را در استخوانهایم حس میکنم.
هر کودکی، تمثیل خاص خود را دارد؛ یکی «میش پیغمبر» است، آرام و بردبار و دیگری «کبوتر بیقرار»؛ پرپرزن و مضطرب. یکی درس صبر میدهد، دیگری درس دلبستگی به مادر.
شاید راز خلقت آن «میش پیغمبر» در سکوت و آرامیاش باشد و راز کودکان من در بیتابی و وابستگیشان. هر دو، آینهای از حقیقت خلقتاند: یکی نشان میدهد که آرامش، قدرتی پنهان دارد که بر همه چیز سایه میافکند و دیگری یادآور عشقی است که شدتش به بند دلی تبدیل میشود.
در این میان تنها چیزی که میدانم این است که مادری، هنر است، هنری که بیتابی و اضطراب کبوتر را به صبری به آرامی بره تبدیل میکند.
#به_قلم_خودم
#نقد
#رها_نویسی ✍🏻مریم قپانوری

حسادت روشن
هر بار که من را میدید، بیهیچ مقدمهای کلامی تلخ و ناسزا نثار من و جامعه روحانیت میکرد. در ابتدا نمیدانستم ریشه این رفتار چیست؛ با آنکه بارها کوشیده بودم حرمتش را نگاه دارم و به احترام سالها آشنایی، سکوت پیشه کنم، او خود پا را از دایرهی ادب فراتر میگذاشت.
زمان گذشت تا پرده از راز دلش کنار رفت. دریافتم که نه با روحانیت مشکلی داشت و نه با کسوت اهل دین؛ آنچه آتش درونش را شعلهور میکرد، تنها حسادتی بود که به من داشت. منی که سر در لاک خلوت و تنهایی خویش داشتم و کاری به کار او و دیگران نداشتم، بیآنکه بدانم آینهای شده بودم که او در آن ضعفهای خود را میدید و بر من میتاخت.
اما زوزگار جور دیگری چرخید. هنگامی که فرزندش را به همین لباس و هیبت درآورد، ناگاه زبانش خاموش شد و تیرهای کینهاش فرو نشست. از آن پس دیگر دست از سر من برداشت؛ گویی همان حسادتی که روزگاری من را میآزرد، اکنون به انگیزهای بدل شده بود تا راهی روشن برای فرزندش برگزیند.
من در دل، خدا را شکر کردم؛ چرا که حتی از دل رنج و آزاری که بر من رفت، خیری برآمد. حسادت او، بیآنکه خود بداند، به چراغی بدل شد که مسیر فرزندش را به سوی حقیقت و خدمت روشن ساخت. چه زیباست که گاه نیرویی تیره، در دست تقدیر، به نوری هدایتگر بدل میشود.
#رها_نویسی
#به_قلم_خودم
#نقد ✍🏻مریم قپانوری
